ماه تابان پیش رویت تکه سنگی بیش نیست
وسعت دریا، کنارت تُنگ تَنگی بیش نیست
شهد نابی را که می دانند جاری در بهشت
پیش شیرینی لب هایت شرنگی بیش نیست
شهرت بالابلندانی که جفت فتنه اند
در ترازوی گلندام تو ننگی بیش نیست
این دل اژدر که مدت هاست خون می خورده است
در کشاکش پیش ماه تو پلنگی بیش نیست
سرنوشت این جهان، خود را بیارایی اگر
از برای بار سوم نیز جنگی بیش نیست

دو هایکو از نویسنده:
دریا،
ساحل را نوازش می کند
طوفان در پیش است.
***
دریا و آسمان،
دو آینه ی رو در رو
و من در این میان حیران
از ازل تا ابد پیداست.

جهان جرقه ای از نور بیکرانه توست / زمان دقیقه ای از وسعت زمانه توست
شکفتن گل و نجوای باد و رفتن رود / غریوهای غریبانه از بهانه توست
نه این نزار فقط رو به کوی تو دارد / تمام هستی و ذرات آن روانه توست
چکاوکی است دلم بیقرار و بال افشان / که دم به دم به لبش نغمه و ترانه توست
درون دانه دل بس سرورها برپاست / که جایگاه و نهانخانه جوانه توست
کمی نمای مدارا به وقت مشاطه / هزارها دل محزون به زیر شانه توست
وسیع دشت وجود و عمیق چاه عدم / بسیط چهره گلرنگ و چال چانه توست
مراست خانه تکانی به هر دمی دل را / ز غیر تو که فقط این سرای خانه توست
به خط هفتم جامت قسم که باده عشق / نمی ز بحر می آتشین زبانه توست
به روی چهره من رد لطف تو پیداست / به جای جای تنم مهر تازیانه توست
تو آتشی و سراپای عاشقان سوزی / بیا بسوز که الطاف عاشقانه توست
برای این دل دیوانه لطف و قهر یکیست / که هر دو گوهر دریای بیکرانه توست

تولد قطب عالم بشریت ، حضرت ولی عصر ، مهدی صاحب زمان بر همگان مبارک باد.
شب سیاه ، شراری ، ستاره ای درصبح / طلوع می کند آری ، ستاره ای درصبح
سکوت ثانیه ها را شکاف خواهد داد / صفیر صاعقه واری ، ستاره ای در صبح
ز دوردست می آید طنین حادثه ای / صدای سمّ سواری ، ستاره ای در صبح
عبور یکّه سواری به دشتهای امید / کشیده رد غباری ، ستاره ای در صبح
ستیغ صولت سرمای سهمگین شکند / سلام گرم بهاری ، ستاره ای در صبح
دل زمین و زمان را اسیر خود کرده است / جمال روی نگاری ، ستاره ای در صبح
کند شهاب سواری شگفت و شیرین کار / به روز حادثه کاری ، ستاره ای در صبح
سواد هر چه سیاهی سپید خواهد کرد / سوار پاک تباری ، ستاره ای در صبح
تولّد غوث دو عالم ، حیدر کرار ، صفدر قهار ، علیّ عالی اعلا ، ولی والی والا ، خدیو ملک معانی ، قسیم دوزخ و جنت ، وصی پیغمبر ، حامی دین ، باب نجات ، مصدر ذات ، پدر یتیمان ، امید ناامیدان ، اسدالله غالب بر عاشقان آن حضرت مبارک باد.
علی خلاصۀ ارکان انجم و افلاک / علی عصارۀ مردان خالص بیباک
علی جواهر هستی علی نهایت عشق / علی فراتر از اندیشه ، دانش و ادراک
علی بهانه خلقت علی دلیل وجود / علیست مخزن اسرار خواجه لولاک
قسم به سوز دل عاشقان حضرت دوست / علیست مهر نمایان ، علی حقیقت پاک
علی تو کیستی که از محبت تو / به پا شده است قیامت ز خاک تا افلاک
گذشته اند ز مرز جنون اهالی خاک / زدند جملۀ کرّوبیان گریبان چاک
به پیش بحر وجود تو ای شگفت انگیز / جهان و هر چه در آن است نیست جز خاشاک
بگو به مرحله پیمای طالب دیدار / علیست گنج تجلی در این خرابه خاک
هزار جان عزیزم اگر ببخشد حق / یکی یکی به فدای علی کنم چالاک
مگر تو ای شه خوبان طریق بنمایی / وگرنه باز ندانم نجات را ز هلاک
ز مویه های تو در چاه جهل مردم شهر / من و دو دیدۀ خونین که تا ابد نمناک
سینۀ این خاک را باید درید / شخم ها در قلب آن باید کشید
بذرها در خاک می باید فشاند / آب صافی در میان آن کشاند
تا بروید دانۀ گندم ز خاک / از جوانه سازد آن را چاک چاک
از برای دفع آفت روز و شب / پاس باید داشتش در تاب و تب
بعد از آن هنگام صبر و انتظار / تا برآرد خوشه خوشه بار بار
آن زمان وقت درو آید پدید / خوشه ها را جمله سر باید برید
می فشانندش به چنگک در هوا / تا که کاه از دانه ها گردد جدا
نوبت غربال آید زان سپس / تصفیه گردد ز سنگ و خاک و خس
زان سپس در زیر سنگ آسیاب / غلط غلطان تا شود خرد و خراب
می رسد هنگام ضرب و مشت و لت / تا خمیر آید عیان در منزلت
پس تنور داغ گردد جای او / تا بسوزد جمله خامی های او
تا که چسباندند نان را در تنور / گندم خاکی مبدّل شد به نور
از تنور آید برون با عزّ و جاه / می گذارندش میان خوان شاه
چونکه دلخواه است و پاک و محترم / شاه خوش در می کشد او را به دم
در میان بزم جانان بی شکی / هستیش با دوست می گردد یکی
چشم جان را باز کن اسرار بین / سیر انسان را در این اطوار بین
راه گندم تا به خوان شاه بین / راه مردم تا بر الله بین
کمتر از یک دانه گندم نیستی / همّتی کن ور نه مردم نیستی
درد و سختی را به جان باید خرید / رنجها در راه او باید کشید
گر هزاران رنجش است و صد الم / چون که پایان اوست سالک را چه غم
آتش سوزان به راهش گلشن است / اشکم ماهی ز مهرش مأمن است
شربت قند است زهر از دست او / ای به قربان نگاه مست او
جان و مال و هستی خود را بباز / پیش چشم مست یار دلنواز
ترک هستی کن بسوزان خویش را / عقلهای مصلحت اندیش را
راه کوی و منزلش عشق است و عشق / خرمن او حاصلش عشق است و عشق
وقت را دریاب و رو کن سوی دوست / نیست ما را مسکنی جز کوی دوست
بیگمان بیدار شو هشیار باش / راه پویان روز و شب در کار باش
حاصل مطلب ، چنین دان ای وحید / هر که خود را سوخت در کویش رسید
تن ز خاک و جان ز افلاک آمده / قطره از دریا سوی خاک آمده
باز هر یک سوی اصلش می رود / رهسپار موطن خود می شود
ما چرا از اصل خود غافل شدیم / از چه از دریا سوی ساحل شدیم؟
ما همه ماهی و دریا منزل است / فکر ساحل نزد ماهی باطل است
دیده ای آن ماهی گم کرده راه / افکند خود را به ساحل گاه گاه؟
گر چه چون کوه است و سالار و سترگ / نیست او را سرنوشتی غیر مرگ
گر ز اصل خویش روگردان شویم / چون جسد افسرده و بیجان شویم
می گریزد از ضمیر ما حیات / نیست ما را منزلی غیر از ممات
دل به ساحل نسپرید ای ماهیان / سوی دریا بنگرید ای ماهیان
سمت ساحل نیستی و گمرهی است / سوی دریا زندگی و فرّهی است
گر چه بیم موج و گرداب است و شب / تا ابد آن غرقه باشد در طرب
بوسعید مهنه آن پیر شگرف / بود مستغرق در آن دریای ژرف
دست افشان در سماع و شاد بود / از غم هر دو جهان آزاد بود
سنگ اگر در کورۀ آتش نشد / خالص از ناخالص و بی غش نشد
کی طلا خورشیدوار آید برون / از دل سنگین آن سنگ زبون؟
ما طربناکیم و شادیم و خوشیم / گر به ظاهر در میان آتشیم
یافتیم آرام دل در درد دوست / غافل بی درد کی شد مرد دوست؟
«مرد را دردی اگر باشد خوش است / درد بی دردی علاجش آتش است»
پا به راه عشق در نه مردوار / غرقه در دریای خون شو بی گدار
از دل چاه درونت سر بر آر / تا که در مصر خدا یابی قرار
کی یکی شد جبر کور و اختیار؟ / پس قدم از این قفس بیرون گذار
قبل از آنت که در آتش افکنند / از مکافات عمل آتش زنند
بر سر وحشت چو کوه آوار شو / در دل آتش سمندر وار شو
خود به بودت ناگهان آتش بزن / در وجودت ناگهان آتش بزن
وانگهان همچون سیاوش لاله گون / پای در نه از دل آتش برون
دست یابی بر سریر آسمان / می نشینی تا ابد بر تخت جان
آنگه از هر چه ملک پرّان شوی / آنچه اندر وهم ناید آن شوی
شد وحید از این جدایی های تلخ / همنوا با ناله های پیر بلخ
از دورهای دور و زمانهای بی حساب / در جستجوی نور تو آواره بوده ام
همپای هر شهاب غریبانه سوختم / از آسمان ستاره برایت ربوده ام
در را برای یمن قدومت شکسته ام / این سینه را برای ورودت گشوده ام
با قطره های خون دلم سالهای سال / بر صفحۀ وجود تو را می سروده ام
یکتایی و صفات اهورایی تو را / در صد هزار لحظۀ زیبا ستوده ام
نام عزیز و خوب تو را صد هزار بار / از باد و ابر و جنگل و دریا شنوده ام
از جان عزیزتر چو ندارم به ارمغان / خود را به مسلخ تو مهیّا نموده ام
من نیستم از عشق گریزان ولی عزیز / در حدّ دوست داشتن تو نبوده ام

«یا ابالفضل»
فلک خجل ز بلندای نقش قامت او / دو چشم حادثه مبهوت در شهامت او
نگاه مات خلایق به خلقت حق بود / به هیبت پسر قهرمان خندق بود
از التهاب عطش کام خیمه ها تشنه / لبان کوچک طفلان نینوا تشنه
ز برق چشم سیاهش یزیدیان بی تاب / و آنطرف تر از آنها در انتظارش آب
صدای العطش و ناله بود و مویه و آه / که شیر شرزه برون زد ز خیمه ها ناگاه
هجوم صاعقه وارش بسان حیدر بود / درون پیکرش انگار جان حیدر بود
نفیر حملۀ شیر و گریز کفتاران / کشاند دشت جنون را به جشن خونباران
گذشت مرد علمدار از دل آتش / شکفت خنده به لبهای کودکان عطش
نگاه خیرۀ دشمن به کرّ و فرّش مات / درید قلب سپاه و رسید پای فرات
فرات در عطش از التماس لبهایش / نشسته بود به آتش در از رطبهایش
زلال آب گوارا و تشنه ای بی تاب / از آن طرف لب طفلان در استغاثۀ آب
به جای جای تنش رود موج غم می زد / و اوج نقطۀ تاریخ را رقم می زد
همیشه تازه بماند نمای این تصویر / به قاب کهنۀ تاریخ جای این تصویر
که لب به آب نزد با تمام عطشانی / گذشت از همه چیزش چنین به آسانی
به سوی خیمۀ طفلان سوار می تازد / گرفته مشک به دندان سوار می تازد
الا علمکش میدان عشق دستانت؟! / امیر میکده سلطان عشق دستانت؟!
همیشه خون تو از خاک جوش خواهد زد / نهیب بر ظلمات خموش خواهد زد
کلید قفل معمّای عشق دست تو شد/چه جای آب که حتی شراب مست تو شد
به باغ سرخ شهیدان هزاردستانی / تویی که ساقی جاوید حق پرستانی
روان و جان و وجودم فدایت ای سقّا / تمام بود و نبودم فدایت ای سقّا

«یا حسین»
باز دم مویه این خاکیان / ریخت نمک بر دل افلاکیان
هلهله و شور به هستی فتاد / عقل گرانمایه به مستی فتاد
صبر بر این درد به اندازه شد / داغ دل سوته دلان تازه شد
چنگی دل دست به مضراب برد / ناله اش از دیده ما خواب برد
یاد شب واقعه را ساز کرد / در حرم راز دری باز کرد
یک شب تفدیده و شمعی شگفت / نورفشان در بر جمعی شگفت
کرد عیان پردگی راز را / داد به مرغان پر پرواز را
شب پره ها پرده دیگر زدند / از بر خورشید همه پر زدند
زاغ و زغن دور شد و صحن دشت / عرصه هفتاد و دو سیمرغ گشت
چون همگی خالص و محرم شدند / آینه گون هم صفت هم شدند
قطب زمان جان جهان پیر عشق / زد به دل تک تکشان تیر عشق
در تنشان روح دمیدن گرفت / پرده اسرار دریدن گرفت
برد چنان آبروی مرگ را / کاو ببرد باد خزان برگ را
در سر و پا ، سینه و دل ، دست و پوست / کرد به پا آتش دیدار دوست
دوست در آیینه شان جلوه کرد / در حرم سینه شان جلوه کرد
دلشده بودند و در آن های و هو / تا فلق صبح همه محو او
صبح شد و چهره خونبار مهر / از پس آن دشت برافروخت چهر
یک سر میدان همه ابر سیاه / در سر دیگر همه خورشید و ماه
ظلمت و نور از دو طرف ناگهان / تیغ کشان نیزه به کف بی امان
بر زره یکدگر آویختند / تیرگی و نور درآمیختند
لشکر ظلمت به عدد بیش بود / غرّه به انبوه خس خویش بود
جنگ که آخر شد و غوغا نشست / گرد که از غائله بر جا نشست
لیل گمان کرد که پیروز شد / چیره به روشن گری روز شد
ابر اگر تیره و بی انتهاست / پیش رخ شمس جهان در فناست
غافل از این نکته شدند ابلهان / ماه پس ابر نماند نهان
ظلمت شب پرده برافکنده بود / نور ولی تا به ابد زنده بود
شام غریبان که رسیدن گرفت / روشنی صبح دمیدن گرفت
جهد بنما تا بدانی کیستی / در تکاپو از برای چیستی
خویش را ایثار کن خورشیدوار / راه هستی می رود از نیستی
در عشق تو بی خویشتن و رسوا من / افروخته من سوخته من شیدا من
عاشق کش و خونریز و سراندازی تو / جان بر کف دست ، بی سر و بی پا من
در میکده ها دربدر شاه خودم / بی طاقتم و منتظر ماه خودم
از درد جداییش به خود می پیچم / در آتشم و شعله ور از آه خودم
در اول راه معرفت گم شده ایم / انگشت نمای جمله مردم شده ایم
صد جهد بکردیم که صافی باشیم / افسوس که دُردیِ ته خُم شده ایم
آشفته به گرد یار خواهم گردید / بیچاره و بیقرار خواهم گردید
گر بر من زار التفاتی نکند / گرد سر انتظار خواهم گردید
ای فیض لبت چون می صد ساله سرخ / در عشق تو از چشم روان ژاله سرخ
بس ابر غمت به خاک دل خون بارید / روییده به دشت سینه ام لاله سرخ
با عشق تو از خویش برون آمده ایم / از عقل به ورطه جنون آمده ایم
از بستر آسوده بی دردی ها / برخاسته در میان خون آمده ایم
شده با پهنه گردون برابر / گرفته آسمان را تنگ در بر
در اوج بیکران یک نقطه از دور / برای آ خر جمله کبوتر
با حضرت دوست راز گفتن چه خوش است / از مهر و نیاز و ناز گفتن چه خوش است
در خلوت شب به دوست تا مطلع صبح / اسرار مگوی باز گفتن چه خوش است
در این شب تاریک اگر ماهی نیست / آن چیست گهی عیان شود گاهی نیست
با اینکه ز پا فتاده و رنجوریم / با عشق تو تا بام فلک راهی نیست
تا جان تو از خدا جدا آمده است / در پنجه درد بی دوا آمده است
در مسلخ عاشقی بمیر و بنگر / چون بر سر پیکرت خدا آمده است!
از کنگره درون صدا می آید / هر لحظه ندا از این سرا می آید
ای گمشده گرد خانه کی می آیی؟ / کی جان تو از برون رها می آید؟
دیدی که چگونه خوارمان کرد این عشق؟ / رسوا و زبون و زارمان کرد این عشق؟
این شیوه عشق است ولی اینگونه / افسانه ماندگارمان کرد این عشق
آرامتر از برگ در پاییز رفتند / با جامه ای خونین غرور آمیز رفتند
دیگر رها شد جانشان از بی کسی ها / از شوق دیدار کسی لبریز رفتند
ای غم ای آشنای دل بیقرار من / تنها رفیق وفادار و ماندگار من
دانم که ترک می کنیم مثل دیگران / حتی دل تو هم پر غم شد کنار من
سوگند به رنگ سرخ سوگند به خون / سوگند به آه و ناله های مجنون
گرد دل ندهی به آخرین نغمه من / من مانم و انتظار سرخی و جنون
شهریست در دل ما ، پنهان ز دیده کور / بیحدّ و شور در شور ، شفّاف و نور در نور
بوی عبیر و عنبر ، پیچیده در هوایش / آهنگ دلکش نی ، بانگ رباب و تنبور
داروغه اش ز مستی ، رقصان و دست افشان / می میدهد به مستان ، لبریز جذبه و شور
مفتی شهر گشته است ، بیخود ز خویش و شیدا / عمّامه اش فکنده ، اندر سماع این سور
زاهد به عشق بازی ، با مهوشان خوشرو / عارف کشیده در بر ، اندام نازک حور
گشته طبیب این شهر ، بیکار از مداوا / مطرب شده است و غرقست در بحر شور و ماهور
از دولت سر عشق ، معشوق رو نموده / مرده کفن دریده ، در عمق ظلمت گور
قربان شاه شهرم ، آغوش بر گشوده / جا داده در بر خود ، حتی گدای رنجور
هشیار باش کاین شهر ، در هر دلی مهیّاست / وارد شو در دل خویش ، فارغ شو از ره دور
«مانیفست درویشان»
عمریست اسیر روی یاریم / در وادی عشق بی قراریم
ماییم به یاد او گرفتار / آزادترین روزگاریم
صیاد محبتیم و مهریم / سلطان زمانه را شکاریم
از همُت پیر جام بر کف / بر مرکب نفس خود سواریم
در نور گزیده ایم مأوا / تا روز ابد جدا ز ناریم
از قلب کویرها گذشتیم / چون غنچه به دامن بهاریم
ما مرهم زخم مردمانیم / خود خوندل و زخمی و فگاریم
در مجمع عارفان آگاه / رندان قلندری تباریم
مستیم ز جام بادهء هو / بر مرکب عشق رهسپاریم
از لحظهء مرگ در هراسند / ما شیفته گون در انتظاریم
از شوق وصال حضرت دوست / خون در دل و ثانیه شماریم
در آن ره بیکران خونین / بیباک و جسور و جان نثاریم
گه غرقه به خون فتاده بر خاک / گه بر سر دار سنگساریم
سیراب نمی شویم از می / مستسقی و تشنه و خماریم
آنقدر مدام می بنوشیم / تا ریشهء تاک را برآریم
دوریم ز حیله و زر و زور / با صدق و صفا انیس و یاریم
یک لحظه از او جدا نباشیم / پیوسته به ذکر و فکر و کاریم
روز و شب و سال و ماه یکریز / اوقات به شکر می گذاریم
بر طاعت خویشتن ننازیم / در محضر دوست شرمساریم
از اهل گناه در گریزیم / با مردم پاک یار غاریم
جز عشق ز ما ثمر نبینی / در هیچ دلی جفا نکاریم
در سینهء خود غمی نداریم / رستیم ز خویش و کامکاریم
آزاد ز قید و بند و دلشاد / در هلهله و طرب شکاریم
در بزم سماع پایکوبیم / چون نفس به زیر پای داریم
بر جمله جهات دست افشان / وارسته ز فکر ننگ و عاریم
در دیدهء عارفان چو نوریم / در چشم مزوُران چو خاریم
کینه ز کسی به دل نداریم / با جملهء خلق سازگاریم
با آدم و مردمان که سهلست / دلسوز و شفیق مور و ماریم
بر هر چه که هست مهر ورزیم / بر رحمت او امیدواریم
در مذهب ماست اصل دین عشق / از زاهد خشک در فراریم
بخشندهء جان و مال خویشیم / چون ابر به دشت در نثاریم
کردیم از آن هبوط بر خاک / تا هستی خویش را بباریم
از بند تعلُقات رستیم / چابک به ره و خفیف باریم
از دوزخ و جنُتش گذشتیم / جز او هوسی به دل نداریم
با یاد الست در خروشیم / شیدای محبُت نگاریم
یک لحظه اگر رخی نماید / از شدُت شوق جان سپاریم
بر بود وجود حق دلیلیم / ما آیت آفریدگاریم
خود معدن نور و نور بخشیم / در قلب شب سیه شراریم
هو هو به لب و خروش در جان / در گلشن اهل حق هزاریم
چون عاشق و بیقرار بودیم / در عرصهء حشر در قراریم
در آن غلبات وحشت آور / آرام و خموش و با وقاریم
با پاکدلان رسته از خویش / در قرب خدای رستگاریم
از قدس ملک ، وحید جستیم / زیرا که فقیر خاکساریم
«مناجات»
طلوع گل مهر از مهر تو / فروغ رخ ماه از چهر تو
نسيم خوش صبح از سوي تو / گل سرخ ديوانه بوي تو
شقايق به دل داغ دارد ز تو / وطن در دل باغ دارد ز تو
دل لاله از اشتياقت چه خون / از اندوه درد فراقت چه خون
بهار دل انگيز باغ از تو سبز / چنار و سپيدار و راغ از تو سبز
همه ابرها در پيت بيگمان / پراكنده در پهنه آسمان
از اين سو به آن سو به بويت روان / در انديشه جست و جويت دوان
به يك جلوه ات مست و حيران شوند / ببارند و از عشق باران شوند
از آن آتش عشق تو كوه ها / فشردند در دل چه اندوه ها
گهي نام تو مي برند و از آن / به پا در جهان گشته آتشفشان
روانند در همهمه رودها / به ذكر تو در زمزمه رودها
روانند تا اينكه دريا شوند / در آغوش پر مهر تو جا شوند
به دل خشك و خاموش دارد كوير / تمناي باران تو در ضمير
دل خسته اش چاك چاك كسي است / كه تفديده از عشق پاك كسي است
سماع خوش ذره از شور كيست؟ / در آن بيخودي مست از نور كيست؟
در آن جذبه ها رو به بالا كند / كه خورشيد روي تو پيدا كند
تو جا در دل سنگ هم كرده اي / چه لعل و گهر ها كه پرورده اي
دل سنگ خون است از عشق تو / به حد جنون است از عشق تو
بسي خورده از خون دل قوتها / كه در سنگ سرخ اند ياقوتها
اگر باد را نيست سودا به سر / چرا گشته در دشتها در به در؟
به هر برزن و كوي جوياي كيست؟ / چو مجنون آواره پوياي كيست؟
چه رازي است در جوشش چشمه ها؟ / دليلي تو بر كوشش چشمه ها
جمالي بديده است چشمش عزيز / شده چشم چشمه از آن اشكريز
چه سري نهاني كرده اي در زمين / كه از خاك رويد گياهي چنين؟!
گياهي چه شق القمر كرده اي / از اين خاك تيره بشر كرده اي
براي چه آتش فروزان شده است؟ / دلش از چه اينگونه سوزان شده است؟
فكندي ز عشقت به جانش شرر / كه مي سوزد و خود ندارد خبر
تو ديگر كه اي حضرت ايزدي/ كه آتش تو بر جان آتش زدي!
تو بي رنگي و رنگ و نيرنگها / گريزند از تو به فرسنگها
در آن دم كه اين عرش روي تو ديد / ستاره ستاره ز چشمش چكيد
ستاره يكي روزني سوي توست / چراغي ضعيف از تف نور توست
فلكهاست در هر يك انباشته / در آن بذر بودن كسي كاشته
به جز تو كه بوده است آن باغبان / كه برپا كند باغي از كهكشان؟
چه گويم در اين پرده بس رازهاست / جهاني ز پايان و آغازهاست
به اينها كه گفتم شه باده اي / تو يك قطره از عشق خود داده اي
ولي ريختي جمله در كام ما / تمام مي عشق در جام ما
چگونه تحمل كند درد عشق؟ / كه درياي درد است در مرد عشق
چگونه دهم شرح اين عاشقي؟ / كه خود ريختي طرح اين عاشقي
در آن نيست راهي به جز راه خون / جنون در جنون در جنون در جنون
رهي پيچ پيچ است چون زلف يار / نه يك لحظه راحت نه يك دم قرار
به هر پيچ بنشسته ديوي به راه / كه از هول هر يك خدايا پناه
به راهست صد بحر آتش گداز / كه سوزند در آن مگر اهل راز
از عمق شبي تيره بايد گذشت / كه از هر چه داريم بايد گذشت
هزار است وادي در آن پر خطر / نجستم مگر آيم از خود به در
تو خود مقصد و راه را ساختي / و ما را در اين ورطه انداختي
خودت اين نمايش اداره كني / نشيني و آن را نظاره كني
پس از دلرباي زمان و زمين / هنرمند يكتاي نقش آفرين
عزيز خردمند والاتبار / تواناي بخشنده كردگار
خودت نيز ما را كمك كن كه ما / در اين صحنه پر فريب و بلا
كه مملو ترديد و بهت و شك است / و بيراهه بسيار و راه اندك است
در آييم از تيرگي سوي نور / خرابات ظلمت به مشكوي نور
فروشيم و آنگاه لبريز عشق / نشينيم بر پشت شبديز عشق
شويم از همه هستي خود رها / بتازيم سركش به بي منتها
به آخر رسانيم اين كار را / به منزل نشانيم اين بار را
«در دفاع از حیوان مظلومی به نام خر»
بدنام دیار پردغایی ای خر / مهجور و غریب و بی نوایی ای خر
از برُه و بزغاله چه کم داری تو؟ / آخر نه که مخلوق خدایی ای خر؟!
نادانی هم را به تو تشبیه کنند / قربانی دیرین جفایی ای خر
گر نیست جواب ابلهان خاموشی / افتاده و خاموش چرایی ای خر؟
ادراک نمی کنند درد دل تو / گاهی که به فریاد درآیی ای خر
در پیش صدای گریه آلود ریا / حقُا که ظریف و خوش صدایی ای خر
ای کاش شبی روی دو پا بر خیزی / در محفل عالمان بیایی ای خر
خودشیفتگان کوردل دریابند / تو نیز به خوردن آشنایی ای خر
تا خویش به تو عیان برابر بینند /با اینکه تو از ریا جدایی ای خر
یکریز به خلق جفته می اندازند / در مکتبشان تو خرده پایی ای خر
شیخ از سر جهل دل به دنیا بسته است / تو مورد طعنه و هجایی ای خر
تو بار بری ز خلق و او بار نهد / او عاطل و تو چه پر بهایی ای خر
تو خدعه و تزویر چه می دانی چیست / یکرنگ و سلیم و بی ریایی ای خر
در پردهء دین نمی کنی پرده دری / محجوب و نجیب و با حیایی ای خر
یک ذرُه به خود غصُه و تشویش مده / در قحط رجال پادشایی ای خر