شهریست در دل ما ، پنهان ز دیده کور / بیحدّ و شور در شور ، شفّاف و نور در نور
بوی عبیر و عنبر ، پیچیده در هوایش / آهنگ دلکش نی ، بانگ رباب و تنبور
داروغه اش ز مستی ، رقصان و دست افشان / می میدهد به مستان ، لبریز جذبه و شور
مفتی شهر گشته است ، بیخود ز خویش و شیدا / عمّامه اش فکنده ، اندر سماع این سور
زاهد به عشق بازی ، با مهوشان خوشرو / عارف کشیده در بر ، اندام نازک حور
گشته طبیب این شهر ، بیکار از مداوا / مطرب شده است و غرقست در بحر شور و ماهور
از دولت سر عشق ، معشوق رو نموده / مرده کفن دریده ، در عمق ظلمت گور
قربان شاه شهرم ، آغوش بر گشوده / جا داده در بر خود ، حتی گدای رنجور
هشیار باش کاین شهر ، در هر دلی مهیّاست / وارد شو در دل خویش ، فارغ شو از ره دور
نوشته شده در شنبه دوم آذر ۱۳۸۷  توسط وحید عمرانی
|
