«گاتاها، خسروانی ها و نوخسروانی»
«گاتاها»
گات ها یا گاتاها در زبان اوستایی به معنای سرودهاست. در زبان فارسی به آن گاه می گویند و در پهلوی گاس یا گاث گفته می شده است. نام هایی که امروزه بعضی از دستگاه های موسیقی سنتی دارند بر گرفته از همین واژه گات می باشد نظیر سه گاه و چهار گاه. گاتاها را گاهان نیز می گفته اند و بنیاد مزد یسنا به شمار می رود. گاتاها عبارتند از هفده سرود زرتشت که بخشی از کتاب آسمانی اوست و کهن ترین بخش اوستا نیز همین بخش است. زبانِ گاتها، گاتی یا اوستایی کهن است که به گروه زبانهای ایرانی کهن متعلق است و زیر شاخهٔ خانوادهٔ خاوری زبانهای هند و اروپایی، شرق ایران است. زبان این بخش، به کهنگیِ زبانِ ریگ ودا کتابِ مذهبیِ هندوان آریایی است و پیشینهٔ آن دستِ کم به ۸ قرن پیش از میلاد میرسد. بیشترِ آنچه از اوستای گاهانی فهمیده میشود هم از نظر واژگان و هم دستوری تنها به خاطر همین خویشاوندی اوستای گاتی با زبان سانسکریت ودایی است. گاتها برای نخستین بار در سدهٔ هجدهم به همت اوستاشناسان اروپایی شناسایی شد. به گفتهٔ ویلیام ملاندرا: «گاتها در مقایسه با ادبیات سایر ادیان مشرقی شاید مبهمترین و پرابهامترین سرودهها باشند. تقریبأ هر بند از گاتها آماده چندین تفسیر است.»
گاتها از نگاه صرف و نحو و زبان و بیان، روشِ ارائهٔ مطالب، فکر واندیشه، سبک شعر و ویژگیهای دیگر با دیگر بخشهای اوستا تفاوت دارد، ازین روی همهٔ اوستاشناسان و دانشمندان آن را از خودِ زرتشت میدانند. گاتها منظوم و موزون به گونهٔ اشعار دینی ایران باستان اند که به شدت موجز و فشردهاند و از نظر ساختار دستور زبان استثناء هستند. شاید نخست بلندتر و به نثر بوده اما برای در امان بودن از گزند فراموشی و یا دستبرد روزگار، آنها را به نظم در آوردهاند تا بهتر به خاطر سپرده شود. زبان شناسان وزن این اشعار را یافته و قواعد نظم را در آنها تعیین کردهاند. در کل، ۱۷ سرودهٔ گاتها ۲۳۸ بند، حدود ۸۹۶ بیت یا ۵۵۶۰ واژه است که بعدها در میان ۷۲ هات (فصل) یسنا جای داده شدهاند. این ۱۷ سروده با شمارهٔ فصل آنها در یسنا شناخته میشوند. به هر یک از فصلهای یسنا و گاتها، هات گفته میشود.
گاتاها به پنج بخش تقسیم شده اند:
1 – اهونودگاه دربارهٔ نیایشِ خدا، گزینش پیامبر
از آنجا که نخستین واژهٔ آن اهون ویتی خوانده میشده و در پهلوی اهنودگات میخوانند. شامل ۷ هات میباشد. هر فصل مشتمل بر چند قطعه و هر قطعه دارای سه مصراع است؛ و هر مصراع شانزده هجا دارد که پس از هجای هفتم وقف یا سکتهای است (7+9) آغاز آن از شروع هات ۲۸ تا پایان هات ۳۴ است.
2 – اشتودگاه دربارهٔ راز آفرینش، خودشناسی، خداشناسی، اشتاویتی و به پهلوی اشتودگات دارای چهار «هات» است و هر هات به چندین قطعه قسمت شده که هریک پنج مصراع دارد و هر مصراع ۱۱ هجا دارد و سکته یا وقف بعد از هجای چهارم است (4+7) شامل هات ۴۳، ۴۴، ۴۵ و ۴۶ میشود.
3 – سپنتمدگاه دربارهٔ آفرینش و پیرامون آن سپنتامینو، چهار «هات» دارد. هر هات چندین قطعه و هر قطعه ۴ مصراع و هر مصراع یازده هجا دارد، وقف مانند اشتودگات پس از هجای چهارم است (۷+۴) شامل هات ۴۷، ۴۸، ۴۹ و ۵۰ میشود.
4 – وهوخشترگاه دربارهٔ تازه شدن جهان و بهرهٔ کارکرد آدم تنها یک هات دارد، هر قطعه ۳ مصراع و هر مصراع ۱۴ هجا دارد و سکته یا وقف در وسط آن یعنی پس از هجای هفتم میآید (۷+۷( شامل هات ۵۱ میشود.
5 – وهیشتوایشت گاه دربارهٔ والاترین آرزوی اشو زرتشت و اشوان هفت هات دارد، قطعهها مرکب از دو مصراع کوتاه و دو مصراع بلند اند. مصراع کوتاه ۱۲هجایی، با وقف پس از هجای هفتم. (۵+۷) و مصراعهای بلند ۱۹ هجایی با دو وقف یکی پس از هجای هفتم و دیگری پس از هجای چهاردهم است شامل هات ۵۳ میشود.
هر یک از این ۱۷ فصل یا هات نیز دارای نامی میباشند. وجه تسمیهٔ نامگذاری این هفده یسنا به موجب واژههای آغازگرِ هر هات است.
ادامه مطلب...
عنوان مقاله: طلوع از مغرب (سیری در شرح احوال، افکار، آثار و شعر شمس مغربی)
(این مقاله در ماهنامۀ تخصصی «رشد زبان و ادب فارسی» شمارۀ 102 تیر ماه 1391 به چاپ رسیده است. همچنین نگارنده این مقاله را برای اولین دورۀ جشنوارۀ ملی جوان ایرانی در سال 1389 ارسال نمود و در بخش تحقیق و پژوهش در زمینۀ ادبیات مقام اول کشور حاصل گردید.)
چکیده:
شمس مغربی یکی از صوفیۀ با تمکین در قرن 8 و 9 ه.ق تبریز است. تمامی اشعار او با موضوع وحدت وجود سروده شده که این نظریه توسط محی الدین عربی در قرن 7 ه.ق به صورت نظری مطرح گردیده و پس از آن پیروان زیادی یافته است و بیشتر عارفان و صوفیان بعد از او تحت تأثیر او قرار گرفته اند. شمس مغربی نیز چون با یک واسطه از مریدان ابن عربی به شمار می رود شدیداً تحت تأثیر نظریات اوست و از سیر تفکر او پیروی نموده است. اشعار مغربی مشحون از لغات و تعبیرات عرفانی است و در سبک عراقی می باشد.
کلید واژه:
شعر، عرفان، تصوف، ابن عربی، خانقاه، تبریز، سلاسل صوفیه
متن مقاله:
نام او ابوعبدالله شمس الدین محمد بن عزّالدّین بن عادل بن یوسف البزازینی مشهور به مغربی و ملقّب به ملّا محمّد شیرین است. به شهادت اکثر منابع ، مراجع و تذکره های موجود ، وی در قریۀ امند یا انبند از قراء و بلوک رودقات تبریز متولد شده و در همان جا نشو و نما یافته است. برخی نام دیار او را انبندات ، ابندات ، انبد و امند نیز ضبط کرده اند. چنین شهره است که «چون بیشتر در دیار مغرب به سر می برد لذا تخلّص مغربی اختیار کرد.»[1] همچنین گویند چون در دیار مغرب از دست یکی از مشایخ که نسبت وی به شیخ محیی الدین عربی می رسد خرقه پوشیده به مغربی معروف گردیده است.[2] در بعضی از غزلیات نیز «شمس مغربی» تخلّص کرده است:[3]
مغربی را یار شمس مغربی خواند به نام گرچه شمس مغربی اندر جهان مشهور نیست
ادامه مطلب...
(مقامه و مقامه نویسی در زبان فارسی و عربی)
چكيده :
به طور كلّي در اواخر قرن چهارم ، نوعي از انواع و آثار منثور عربي كه در واقع ادامةآثار منثور و متكلّف بود ، با شكل و محتواي خاصّي بين نويسندگان رايج گرديد كه اصطلاحاً فنّ مقامه ناميده شد. اگر چه اين فن در واقع با «ابن دريد» و «ابن فارس» آغاز گرديد ، وليكن به معناي اصطلاحي و شكل يافته ، به وسيلة «بديع الزّمان همداني» و «حريري» ادامه يافت. در اين مقاله سير معنايي كلمة مقامه ، انواع و تكامل آن در دوره هاي مختلف تاريخي ، ابداع كنندگان و ادامه دهندگان آن ، خصوصيّات و ويژيگي هاي اين سبك ، مقامه نويسان مشهور و برخي آثار كه در زبان فارسي و عربي به اين شيوه نوشته شده اند معرفي و بررسي مي گردد و در جاهايي نيز مقايسه هايي بين مقامه نويسان و آثار آنان به عمل مي آيد.
كليد واژه ها :
مقامه ، مقامات نويسي ، ادبيّات ، بديع الزّمان همداني ، حريري ، قاضي حميد الدين بلخي
متن مقاله :
كلمة مَقامه به فتح اول ، يا مُقامه به ضمّ اول ، از ريشة «قام يقوم قوماً و قومةً و قياماً و قامةً» اصلاً يك لغت عربي است با چندين معني ، كه پس از تغيير معني در ادوار مختلف ادبي و اجتماعي ، سرانجام در قرن چهارم هجري براي فنّ خاصّي از نثر عربي اصطلاح شده و مشهور گرديده و در كتب لغت و دايرة المعارف ها بدان اصطلاح ثبت شده است. معناي لغوي اين كلمه را حتّي در آثار منسوب به دورة جاهلي نيز مي توان جستجو كرد. هر گاه به آن آثار توجّه كنيم ، مي بينيم كه اين كلمه در آنها به دو معني به كار رفته است. 1 – به معني «مجلس» و «مجمع» قبيله چنانكه «زهير» گفته است : و فيهم مقامات حسانٌ و وجوههم – و انديةً ينتابها القول و الفعل. 2 – به معني گروهي كه در يك مجلس يا در يك مجمع گرد هم آمده باشند. چنانكه «لبيد» گفته است : و مقامة غُلْبِ الرّقاب كأنّهم / جنُّ لدي باب الحصير قيام. امّا در دورة اسلامي كلمة مقامه رنگ ديگري گرفته و به معناي مجلسي به كار رفته كه در آن شخصي در برابر خليفه يا شخص ديگر ايستاده باشد و به منظور وعظ سخن براند.[1]
به عبارت ديگر لغت مقامه در اين دوره مرادف حديث گرديده است وليكن در اين معني نيز باقي نمانده و به تدريج معني مطلق سخنراني به خود گرفته است ، يعني از معني ايستاده سخن گفتن بيرون آمده و دلالت بر سخنراني يا حديثي كرده كه شخصي در مجلس ايراد كند ، خواه ايستاده باشد ، خواه نشسته. در كلام الله مجيد نيز يك بار كلمة «مقامه» به معناي «جاي ماندن» آمده است. «الذي أحلّنا دارالمقامة من فضله لا يمسّنا فيها نصبٌ و لا يمسنا فيها لغوبٌ».[2]
در دورة خلفاي بني اميّه و اوايل خلافت عبّاسيان كلمة مقامات بار ديگر اندكي تغيير معني داد و بر اجتماعات و جلساتي اطلاق شد كه در آن خلفا از پرهيزكاران و پارسايان پذيرايي مي كردند و از آنان پند و اندرز مي گرفتند چنانكه «هشام» از «خالد بن صفوان». مفرد مقامات گاه گاه مذكر به كار برده شده (مقام) چنانكه در عبارات مشهور مخصوص گدايان سجع گوي «ارحموا مقامي هذا» كه مقصود جاي ايستادن است و يا در اصطلاح مقام فلان زاهد در برابر فلان خليفه ، چنانكه در كتاب عيون الاخبار «ابن قتيبه» به كار برده شده است و گاه مؤنّث چنانكه در قول «بديع الزّمان» آمده : «فاصبر عليه الي آخر مقامته». كلمة مقامه با اين معنا شهرت بسيار يافته چنانكه «ابن قتيبه» در كتاب «عيون الاخبار» فصلي به عنوان «مقامات الزّهاد عند الخلفاء و الملوك» تخصيص داده است و بسياري از نمونه هاي اين مقامات را آورده است. پس «ابن قتيبه» مفرد اين كلمه (مقام) را به معني موعظه و خطبه به كار برده و پس از او «ابن عبدربه» و همچنين «طرطوشي» نيز اين اصطلاح را به همين معني به كار برده اند. بدين ترتيب قبل از قرن چهارم اين لغت به معناي وسيعي كه دلالت بر خطبه و موعظه داشت ، معروف و مشهور گرديد و نويسندگان نامدار مانند «مسعودي» و «جاهز» به همين معني در آثار خود به كار بردند.
اين بود آغاز تحول مفرد اين كلمه از معني موضع و مجلس به معناي قيام خطيب در برابر بزرگان براي خواندن خطبه و يا گفتن پند و اندرز. از آن پس مفرد اين لغت (مقام) و جمع آن (مقامات) براي دلالت بر آنچه كسي در برابر خليفه يا شخص بزرگ ديگر مي گويد ، مصطلح شد و بر موعظه و پند و اندرز اطلاق گرديد.[3]
ادامه مطلب...
عنوان مقاله : «بینش بیهقی»
چكيده مقاله :
از عواملي كه سبب ماندگاري تاريخ بيهقي گشته است بينش ويژه نويسنده آن است. بينشي كه تمامي عناصر صدق ، تقوا ، ديانت ، عدالت ، صراحت ، تيزبيني ، حكمت و ... را در بر مي گيرد. بيهقي با استقلال شخصيت خود و داشتن عوامل مذكور تاريخي بي نظير را رقم مي زند كه قابل اعتماد و مطمئن است. وي با گريز زدن در دل تاريخ و آوردن امثال و اشعار و داستانهاي گذشته شيوه اي نوين را در تاريخ نگاري بنيان مي گذارد و آن را از خشكي و گزارش مانندي سابق بيرون مي كشد. در اين مقاله با توجه به عناصر مختلف تشكيل دهنده تاريخ بيهقي نمونه هايي به عنوان مثال از متن آن مطرح گشته ، توضيحاتي مختصر ارائه مي گردد.
كليد واژه ها :
بيهقي ، بينش ، عبرت ، دين ، صدق
متن مقاله :
ابوالفضل محمد بن حسين بيهقي (385 – 470 ه.ق) مورخ و دانشمند بزرگ قرن پنجم هجري بيگمان از برجسته ترين مورخان تاريخ ايران زمين به شمار مي رود. وي با گريز زدن در دل تاريخ و آوردن امثال و اشعار و داستانهاي گذشته شيوه اي نوين را در تاريخ نگاري بنيان مي گذارد و آن را از خشكي و گزارش مانندي سابق بيرون مي كشد. او براستي پنجره اي جادويي را از بين كلاف طولاني تاريخ رو به قرن پنجم گشوده است و هر كسي مي تواند با همان شفافيت و وضوحي كه از پنجره اي به منظره اي مي نگرد از اين پنجره حوادث اين برهه تاريخي را به خوبي مشاهده كند. عواملي كه وي را شايسته چنين جايگاه و مقامي نموده گوناگون و متعدد است. عواملي از قبيل : صداقت و راستي مثال زدني ، سطح دانش و معلومات ، قدرت و تسلط و خلاقيت در نويسندگي ، طبع اديبانه و شاعر مسلك ، ديانت و درستكاري ، جايگاه ويژه اجتماعي ، داشتن استادان قابل و ... . ولي بيگمان در ميان همه اين ويژگي ها يك خصيصه مي تواند از اهميت قابل توجهي برخوردار باشد و آن بينش بيهقي است. ديدگاه و طرز نگرش بيهقي به حوادث روزگار از قبيل جنگها ، جشنها ، دوستي ها ، دشمني ها ، تضريبها ، سياست ها ، فسادها ، شخصيتها و مواردي از اين قبيل ، قابل توجه است. با اينكه وي در دستگاه حكومتي از جايگاه ويژه اي برخوردار بوده ولي خوي افراد حريص قدرت و تشنه حكومت را به خود نگرفته و با آزاد منشي خاصي در پي عبرت آموزي از حوادث و ماجراهاي روزگار بر مي آيد. به نقل از ابوالحسن علي بن زيد بيهقي نويسنده تاريخ بيهق ، بيهقي نه تنها در به كار بردن رموز فصاحت و بلاغت در غايت براعت است بلكه از جهات معنوي و مكارم صفات انساني نيز مقام و منزلتي رفيع دارد. (تاريخ بيهق ، علي بن زيد بيهقي)
وي هر از چندي در متن تاريخ خود پس از ذكر واقعه اي ، نمونه آن را از زمانهاي گذشته و از دل تاريخ بيرون آورده به رخ خواننده مي كشد و به اين گونه هم تكرار تاريخ را به خوبي نشان مي دهد ، هم عبرت آموزي خواننده را از تاريخ دو چندان مي نمايد و گويي پرده غفلت را از مقابل ديدگان غفلت زدگان دنيا مي ربايد و عروس حقايق معاني تاريخ را نقاب از چهره مي گشايد. جدا از اين مطلب ، كسالت را از خواننده مي زدايد و با عوض كردن فضا و زمان ، متن را از يكنواختي بيرون آورده ، موجب انبساط خاطر و ايجاد تحريك براي دنبال كردن مطلب مي گردد. بي گمان (عبرت) يكي از عمده ترين بخشهاي بينش بيهقي به شمار مي رود. با مطالعه اثر وي ، بارها اين بيت از شعر خاقاني به ذهن متبادر مي گردد :
هان اي دل عبرت بين از ديده عبر كن هان ايوان مدائن را آئينه عبرت دان (گزيده اشعار خاقاني ، دكتر سيد ضياء الدين سجادي) و اين خود گواهي بر ادعاي ياد شده است. گويي بيهقي به دنبال فرصتي مي گردد تا به كوچك ترين بهانه اي مسئلة عبرت گيري را مطرح كند و اشعار و امثال عبرت آميز و حكمت واري را در خلال متن به عنوان شاهد و مثال بياورد. عبرت موضوعي بس عظيم و با اهميت در مسير زندگاني انسان بوده و تمامي بزرگان از جمله بيهقي تلاش كرده اند حساسيت انسان را نسبت به آن بيدار نمايند :
در سر هر كه چشم عبرت نيست / خوار و بي اعتبار خواهد بود (ديوان شمس)
ره وجود بجز سنگلاخ عبرت نيست / فتادگان خجل و رفتگان پشيمانند (ديوان پروين اعتصامي)
چشم دلبندان نرگس چشم ، خاك راه گشت / چشم معني برگشاي و چشم عبرت برگمار (ديوان عطار)
بنگر به چشم عبرت تا خلق را ببيني / بر سان جمع مستان افتاده در مجانين (ديوان ناصر خسرو)
در جاي جاي تاريخ بيهقي چه در خلال وقايع و چه در پايان آنها اين سوق دادن توجه خواننده به عبرت گيري احساس مي شود. گويا وي مي خواهد چراغ و مشعلي را فرا راه انسان پس از خود بيافروزد و همواره راهنما و ياري گر بشريت باشد و اين دورنگري و افق ديد از عوامل ماندگاري نام بيهقي و اثر گرانسنگ اوست. همينطور نگاه بي غرض او و صداقت در انعكاس وقايع ، اثر او را به يكي از تاريخ هاي قابل اعتماد و مرجع در مورد يك برهة حساس از تاريخ ايران زمين تبديل كرده است و اين صدق همان است كه تمامي بيهشان هشيار به آن توصيه كرده و آن را ستوده اند :
به صدق كوش كه خورشيد زايد از نفست / كه از دروغ سيه روي گشت صبح نخست (ديوان حافظ ، نسخه قزويني غني)
صدق بيداري هر حس مي شود / حسها را ذوق مونس مي شود (مثنوي معنوي ، تصحيح نيكلسون ، دفتر دوم)
گوي شو مي گرد بر پهلوي صدق / غلط غلطان در خم چوگان عشق (همان ، دفتر چهارم)
صدق عاشق بر جمادي مي تند / چه عجب گر بر دل دانا زند (همان ، دفتر پنجم)
فعل و قول و صدق شد قوت ملك / تا بدين معراج شد سوي فلك (همان ، دفتر سوم)
اصحاب صدق چون قدم اندر صفا زنند / رو با خدا كنند و جهان را قفا زنند (ديوان عطار ، تنظيم جهانگير منصور)
شراب شرع خور از جام صدق در ره دين / كه تا ز مستي غفلت دلت شود هشيار (همان)
ادامه مطلب...
چكيده مقاله :
زبان عربي در ايران از سابقه و قدمتي طولاني برخوردار بوده و از اهميت بسزايي در تاريخ فرهنگ و تمدن ايران و اسلام برخوردار است. پس از حملة اعراب به ايران تا كنون زبان عربي با زبان و فرهنگ فارسي گاه در كشمكش و رقابت و گاه در تبادل و همزيستي بوده است و هر دو از يكديگر تأثيرات فراواني گرفته اند. در طول تاريخ در برهه اي زبان عربي زبان رسمي ايران گرديده و در دوره اي ديگر دوباره جاي خود را به زبان فارسي داده و اين جريان چندين بار تكرار شده است. زبان عربي به واسطة اينكه زبان ديني ايرانيان و كتاب مقدّس آنان قرآن مي باشد نفوذي ريشه دار در ايران پيدا كرد. ادبيّات فارسي مشحون از آيات قرآن و مفاهيم و اصلاحات و اشارات اسلامي است و با آن گره خورده ، جلاي ويژه اي به آن بخشيده است. ايرانيان مسلمان در طول تاريخ ضمن اينكه زبان خود را حفظ نموده اند به زبان عربي نيز ارزش و اعتباري ويژه بخشيده و آثار علمي فراواني را به اين زبان به وجود آورده اند. در عصر حاضر زبان عربي عنصري جدايي ناپذير از زبان فارسي گرديده ، جزئي از آن شده و اشتراكات فراواني با يكديگر دارند.
كليد واژه ها :
زبان عربي ، زبان فارسي ، ايران ، اسلام ، اعراب ، قرآن ، حكومت
متن مقاله :
خط و زبان عربي در ايران از جايگاهي ويژه و تاريخي برخوردار بوده و كاملاً با زندگي ايرانيان آميخته گشته و گره خورده است. پس از فتح ايران از سوي اعراب مسلمان و نفوذ و گسترش و پذيرش دين اسلام از سوي ايرانيان ، و حكومت و اعمال قدرت اعراب ، زبان عربي روز به روز در اين كشور رو به گسترش نهاد. از سويي مسلمانان ايران براي فهميدن معاني كتاب آسمانيشان قرآن ، نياز به آموزش اين زبان داشتند و از سوي ديگر تعامل با حكمرانان كشور و تلاش براي باز يافتن قدرت از دست رفته ، دانستن زبان عربي را ايجاب مي كرد. زبان تازي پيش از اسلام ، زبان مردم نيمه وحشي محسوب مي شد و لطف و ظرافتي نداشت. با اين همه وقتي بانگ قرآن و اذان در فضاي ملك ايران پيچيد ، زباني پهلوي در برابر آن فرو ماند و به خاموشي گراييد. آنچه در اين حادثه زبان ايرانيان را بند آورد سادگي و عظمت «پيام تازه» بود. و اين پيام تازه ، قرآن بود كه سخنوران عرب را از اعجاز بيان و عمق معني خويش به سكوت افكنده بود. پس چه عجب كه اين پيام شگفت انگيز تازه ، در ايران نيز زبان سخنوران را فرو بندد و خردها را به حيرت اندازد. حقيقت اين است كه از ايرانيان ، آنها كه دين را به طيب خاطر خويش پذيرفته بودند شور و شوق بي حدّي كه در اين دين مسلماني تازه مي يافتند ، چنان آنها را محو و بيخود مي ساخت كه به شاعري و سخن گويي ، وقت خويش به تلف نمي آوردند. آن كسان نيز كه از دين عرب و از حكومت او دل خوش نبودند ، چندان عهد و پيمان در ذمّه داشتند كه نمي توانستند لب به سخن بگشايند و شكايتي يا اعتراضي كنند. از اين روست كه در طي دو قرن ، سكوتي سخت ممتد و هراس انگيز بر سراسر تاريخ و زبان ايران سايه افكنده است و در تمام آن مدّت جز فريادهاي كوتاه و وحشت آلود امّا بريده و بي دوام از هيچ لبي بيرون نتراويده است و زبان فارسي كه در عهد خسروان از شيريني و شيوايي سرشار بوده است در سراسر اين دو قرن ، چون زبان گنگان ، ناشناس و بي اثر مانده و مدّتي دراز گذشته است تا ايراني قفل خموشي را شكسته و لب به سخن گشوده است. آنچه از تأمّل در تاريخ بر مي آيد اين است كه عربان هم از آغاز حال ، شايد براي آن كه از آسيب زبان ايرانيان در امان بمانند و آن را همواره چون حربة تيزي در دست مغلوبان خويش نبينند ، در صدد بر آمدند زبانها و لهجه هاي رايج در ايران را از بين ببرند. آخر اين بيم هم بود كه همين زبانها خلقي را بر آنها بشوراند و ملك و حكومت آنان را در بلاد دور افتادة ايران به خطر اندازد. به همين سبب هر جا كه در شهرهاي ايران به خط و زبان و كتاب و كتابخانه برخوردند ، با آنها سخت به مخالفت برخواستند.[1] رفتاري كه تازيان در خوارزم با خط و زبان مردم كردند بدين دعوي حجّت است. نوشته اند كه وقتي قتيبة بن مسلم سردار حجّاج بار دوم به خوارزم رفت و آن را باز گشود ، هر كس را كه خطّ خوارزمي مي نوشت و از تاريخ و علوم و اخبار گذشته آگاهي داشت از دم تيغ بي دريغ درگذاشت و موبدان و هيربدان قوم را يكسر هلاك نمود و كتابهايشان همه بسوزانيد و تباه كرد تا آنكه رفته رفته مردم ، امّي ماندند و از خط و كتاب بي بهره گشتند و اخبار آنها اكثر فراموش شد و از ميان رفت.[2] اين واقعه نشان مي دهد كه اعراب زبان و خطّ مردم ايران را به مثابة حربه اي تلقّي مي كرده اند كه اگر در دست مغلوبي باشد ممكن است بدان با غالب درآويزد و به ستيره و پيكار برخيزد. از اين رو شگفت نيست كه در همة شهرها ، براي از ميان بردن زبان و خط و فرهنگ ايران به جدّ كوششي كرده باشند.
شايد بهانة ديگري كه عرب براي مبارزه با زبان و خطّ ايران داشت اين نكته بود كه خط و زبان مجوس را مانع نشر و رواج قرآن مي شمرد. در واقع ، از ايرانيان ، حتّي آنها كه آيين مسلماني پذيرفته بودند ، زبان تازي را نمي آموختند و از اين رو بسا كه نماز و قرآن را نيز نمي توانستند به تازي بخوانند. نوشته اند كه «مردمان بخارا به اوّل اسلام در نماز قرآن به پارسي خواندندي و عربي نتوانستندي آموختن و چون وقت ركوع شدي مردي بود در پس ايشان بانگ زدي بكنيتان كنيت ، و چون سجده خواستندي كردي بانگ كردي نگونيانگوني كنيت».[3] با چنين علاقه اي كه مردم در ايران به زبان خويش داشته اند شگفت نيست كه سرداران عرب ، زبان ايران را تا اندازه اي با دين و حكومت خويش معارض ديده باشند و در هر دياري براي از ميان بردن و محو كردن خط و زبان فارسي كوششي ورزيده باشند.[4]
نقل ديوان از پارسي به تازي در روزگار حجّاج نيز از اسباب عمدة ضعف و شكست زبان ايران گشت. ديوان عراق تا روزگار حجّاج به خط و زبان فارسي بود. حساب خراج ملك و ترتيب خرج لشكريان را دبيران و حسابگران فرس نگاه مي داشتند. در عهد حجّاج ، تصدّي اين ديوان را زادان فرّخ داشت. حجّاج در كار خراج اهتمام بسيار مي ورزيد و چون با موالي و نبطي ها دشمن بود ، در صدد بود كه كار ديوان را از دست آنها باز ستاند. در ديوان زادان فرّخ مردي بود از موالي تميم ، نامش صالح بن عبدالرّحمن كه به فارسي و تازي چيز مي نوشت. و اين صالح در بصره زاده بود و پدرش از اسراي سيستان بود. در اين ميان حجّاج ، صالح را بديد و بپسنديد و او را بنواخت و به خويشتن نزديك كرد. صالح شادمان گشت و چون يك چند بگذشت ، روزي با زادان فرّخ سخن مي راند. گفت بين من و امير واسطه تو بوده اي. اكنون چنان بينم كه حجّاج را در حقّ من دوستي پديد آمده است و چنان پندارم كه روزي مرا بر تو در كارها پيش دارد و تو را از پايگاه خويش براندازد. زادان فرّخ گفت : باك مدار. چه ، حاجتي كه او به من دارد بيش از حاجتي است كه من به او دارم و او به جز من كسي را نتواند يافت كه حساب ديوان وي را نگه دارد. صالح گفت اگر من بخواهم كه ديوان حساب را به تازي نقل كنم ، توانم كرد. زادان فرّخ گفت اگر راست گويي چيزي نقل كن تا من ببينم. صالح چيزي از آن به تازي كرد. چون زادان فرّخ بديد به شگفت شد و دبيران را كه در ديوان بودند گفت خويشتن را كاري ديگر بجوييد كه اين كار تباه شد. پس از آن از صالح خواست كه خويشتن را بيمار گونه سازد و ديگر به ديوان نيايد. صالح خويشتن را بيمار فرا نمود و يك چند به ديوان نيامد. حجّاج از او بپرسيد گفتند بيمار است. طبيب خويش را كه تيادوروس نام داشت به پرسيدنش فرستاد. تيادوروس در وي هيچ رنجوري نديد. چون زادان فرّخ از اين قضيه آگاه گشت از خشم حجّاج بترسيد. كس نزد صالح فرستاد و پيام داد كه به ديوان باز آيد. صالح بيامد و همچنان به سر شغل خويش رفت. چون يك چند بگذشت فتنة ابن اشعث پديد آمد و در آن حادثه چنان اتّفاق افتاد كه زادان فرّخ كشته شد. چون زادان فرّخ كشته آمد حجّاج كار ديوان را به صالح داد و صالح بيامد و به جاي زادان فرّخ شغل دبيري بر دست گرفت. مگر روزي در اثناي سخن از آنچه بين او و زادان فرّخ رفته بود ، چيزي گفت. حجّاج بدو در پيچيد و به جدّ در خواست تا ديوان را از پارسي به تازي نقل كند ، صالح نيز پذيرفت و به اين كار رأي كرد. زادان فرّخ را فرزندي بود ، نامش مردانشاه ، چون از قصد صالح آگاه شد بيامد و از او پرسيد كه آيا بدين مهم عزم جزم كرده اي؟ صالح گفت آري و اين به انجام خواهم رسانيد. مردانشاه گفت چون شمارها را به تازي نويسي دهويه و بيستويه را كه در فارسي هست چه خواهي نوشت؟ گفت عشر و نصف عشر نويسم. پرسيد «ويد» را چه نويسي؟ گفت به جاي آن «ايضاً» نويسم. مردانشاه به خشم آمد و گفت خداي بيخ و بن تو از جهان براندازد كه بيخ و بن زبان فارسي را بر افكندي. و گويند كه دبيران ايراني ، صد هزار درهم بدو دادند تا عجز بهانه كند و از نقل ديوان به تازي درگذرد. صالح نپذيرفت و ديوان عراق را به تازي درآورد. و از آن پس ديوان به تازي گشت و ايرانيان را كه تا آن زمان در ديوان قدري و شأني داشتند ، بيش قدر و مكانت نماند و زبان فارسي كه تا آن زمان در كار ديوان به آن حاجتمند بودند ، از آن پس مورد حاجت نبود و روز به روز روي در تنزّل آورد.[5]
ادامه مطلب...