«به مناسبت سالروز تولد استادم؛ دکتر مهدی نوریان»

سال ۱۳۷۸ بود که برای تحصیل در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی وارد دانشگاه اصفهان شدم. دانشگاهی که هم پرآوازه و دیرینه و هم در شهر خودم بود، یعنی همانی که می خواستم. وقتی برنامۀ درسی را ارائه کردند در مقابل دو درس، یک نام نوشته شده بود: مثنوی معنوی (دکتر مهدی نوریان)، قصاید مسعود سعد سلمان (دکتر مهدی نوریان). اولین دیدارم با او روزی بود که برای اولین درس مثنوی مولانا چشم به در ورودی کلاس دوخته بودم تا ببینم مهدی نوریان کیست. وارد شد و کلاس با حضورش در سکوتی مطلق فرو رفت. اگر بخواهم با یک بیت از همان کتاب مستطاب مثنوی توصیفش کنم باید گفت:

دید شخصی فاضلی پرمایه ای

آفتابی در میان سایه ای

همچون دژی بود حصین و دست نیافتنی، همچون کوهساری بلند که ستیغش عقاب­های بازیگوشی همچون ما جوانک های ترم اولی را به چالش می کشید. برای من که جوان هجده ساله ای بودم با سوال های بسیار در ابتدا کمی شیوۀ تدریس استاد سختگیرانه می نمود زیرا در طول کلاس معمولاً کمتر امکانش بود تا بتوانی از او سوالی بپرسی. با تمرکزی ویژه درس می گفت که گویی بخشی از اجرای یک تئاتر بود و اگر دانشجو سوالی می پرسید این تمرکز به هم می ریخت. همان طور که در یک تئاتر همۀ تماشاگران ساکت می نشینند تا نمایش تمام شود و نمی توانند در حین نمایش با بازیگر صحبت کنند، شیوۀ تدریس ایشان هم شبیه به همین بود. این ماجرا باعث شد که در ابتدا بین من و استادم فاصله ای بیفتد، زیرا که جوانی بودم خام و بی تجربه و هنوز به حدی از رشد و قوت دریافت نرسیده بودم که احوال او و محسنات شیوۀ تدریسش را درک کنم.

بداهه از نگارنده:

سایه دیدم آفتابی بود او

شربتی دیدم شرابی بود او

تا وقتی که دو ماجرا رخ داد که مرا به او نزدیک تر کرد و اندک اندک توانستم چنانکه درخور بزرگی او بود ایشان را ببینم. ماجرای اول زمانی بود که استاد نوریان روزی در کلاس فرمودند: «یکی از دانشجویان داوطلب بشود و برود متن کامل مثنوی شهریار که در بزرگداشت مولانا سروده است را پیدا کند و آن را بیاورد در کلاس مقابل همه بلند بخواند.» همان لحظه با این درخواست استاد تصمیم گرفتم که این کار را انجام دهم. فردای آن روز کتاب مربوط را از کتابخانۀ دانشگاه گرفتم، مثنوی را پیدا کردم و دیدم صد و بیست و دو بیت است. شهریار در این شعر گویی فیلمنامه ای را در ذهن خود مجسم کرده که در آن تمامی شاعران ادوار شعر فارسی با اشعار خود به استقبال مولانا به تبریز می روند؛ از رودکی و فردوسی گرفته تا حافظ و عطار ... و همگی مقدم او را به شهر مرادش؛ شمس تبریزی گرامی می دارند. شعر را یک بار خواندم و بسیار شیفته و علاقمند به آن شدم.

با اینکه خیلی طولانی بود نشستم و با علاقه تمام آن را از روی کتاب بر چند کاغذ نوشتم. دو باری از روی آن خواندم که تپق نزنم و جلسۀ بعد وقتی استاد وارد شد منتظر بودم تا به خواندن آن اشاره کند. ابتدا در سکوت اولیۀ کلاس گمان کردم که چون یک هفته گذشته است استاد فراموش کرده، اما ناگهان دیدم که سر بالا کرد و چشمان نافذش را به ما دوخت و گفت: «چه کسی رفت آن شعر شهریار را پیدا کند؟» نگاهی به سایر دانشجویان انداختم و دیدم هیچکس این کار را نکرده، پس بی درنگ دست بالا آوردم. استاد اشاره کرد که بیا بخوان. رفتم جلوی تابلو روبروی دانشجویان و در امتداد استاد ایستادم و بلند شروع به خواندن کردم. استادم با صبر و حوصله، خوانش من از تمامی صد و بیست و دو بیت را گوش کرد. وقتی تمام شد اندکی سرش را پایین انداخت. کمی سکوت کرد و در وجود من غلغله به پا بود که چه می خواهد بگوید! بعد از چند لحظه که برای من چند ساعت گذشت سرش را بالا آورد، چشم در چشمم دوخت، تبسمی کرد که هنوز شیرینی آن را در اتاقی از حافظه به یادگار نگاه داشته ام و گفت: «خیلی خوب خوندی!» چشمانم گرد شد چون تا به حال ندیده بودم استاد از کسی تعریف کند. دوباره سکوت کرد و بعد از چند ثانیه دوباره گفت: «یعنی خیلی خوب خوندی!» این بار دیگر در وجودم قیامت شد و نمی دانستم چه بگویم. منی که مثل نقالها و با هزار حس و حال شعر را جلوی آن همه دانشجو و در حضور استاد خوانده بودم و به قول معروف «جلوی توپچی ترقه در کرده بودم» حالا زبانم گرفته بود و نمی دانستم در مقابل دو بار تعریف پیاپی استاد، آن هم چنین استادی سخت گیر و نکته سنج چه بگویم. به بدبختی و با تپق و بریده بریده تشکر کردم و نشستم. هیچ وقت آن روز از حافظه ام پاک نشد و همواره خاطره اش برایم عزیز و دلنواز است.

اتفاق دوم زمانی افتاد که یک روز پس از اتمام کلاس ها که می خواستیم راهی خانه شویم استاد را در راهروی دانشکده دیدم، فرصت را مغتنم شمردم و سوالی که در ذهنم داشتم را از او پرسیدم. استاد شروع کرد به پاسخ دادن و همان طور که کنار یکدیگر قدم می زدیم شمرده شمرده صحبت می کرد. پاسخ استاد ادامه یافت تا به در خروجی دانشکدۀ ادبیات رسیدیم و همچنان ادامه یافت تا از دانشگاه اصفهان همانطور قدم زنان خارج شدیم و در کمال تعجب من پاسخ استاد تا در خانۀ ایشان ادامه یافت! حالا من که غرق آب و عرق بودم از خجلت نه توان این را داشتم که آن بیان شیوا و شیرین را قطع کنم و نه جرأت اینکه آن بحر زخّار را ثانیه ای متوقف کنم تا بتوانم بگویم استاد من راضی نیستم که این همه راه را برای پاسخ دادن به من با این سن و سال دارید پیاده طی می کنید.

از آن روز تمام فاصله های بین ما نابود شد و بعد از اینکه استاد فهمید که شعر هم می سرایم هرازگاهی در کلاس از من می خواست تا شعری از خودم را بخوانم. شیوۀ پرورش آن مرد بزرگ باعث شد تا من که قصد ادامۀ تحصیل پس از دورۀ لیسانس را نداشتم، برای دورۀ فوق لیسانس ادبیات فارسی هم اقدام کنم و دوباره این بار در دانشگاه نجف آباد شاگردش بشوم و دو سال پربار دیگر را نیز در بهشت صحبت او بیاسایم.

امیدوارم سایۀ بلند و سترگ و پربارش سالیان درازی دیگر همچنان بر سر اهل ادبیات و فرهنگ ایران زمین پایدار بماند.

وحید عمرانی

مرداد ۱۴۰۲

نوشته شده در  شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۲  توسط وحید عمرانی  | 


«ادامۀ ما»

بر اساس یک اصل ثابت شدۀ علمی ماده هرگز نابود نمی شود بلکه از شکلی به شکل دیگر در می آید. بدن ما از ماده تشکیل شده است. از سلول، مولکول و اتم. اخیراً دانشمندان اظهار داشته اند که اتم های بدن هر انسان از کهکشان های گوناگون و متعددی آمده است. بعد از مرگ ما اگر بدن دفن شود این اتم ها به خاک می پیوندند و اگر سوزانده شود بخشی از آن به گاز تبدیل شده و بخشی دیگر به خاکستر که آن نیز نهایتاً به خاک باز خواهد گشت. اگر فرض را بر این بگیریم که هیچ روحی در کار نیست که بعد از مرگ حیات خود را به واسطۀ آن ادامه دهیم، شاید بتوان با توجه به همین اتم های نابودنشدنی امیدی به ادامۀ حیات داشت. به این نحو که وقتی اتم های مغز ما که ادراک ما را رقم می زنند بعد از مرگ به عناصر زمین بپیوندند از آنجایی که هیچ پایانی برای هستی نخواهد بود چون مدام ستارگان جدید و سیارگانی نو پدید آمده اند و خواهند آمد، قطعاً این اتم ها بر حسب یک اتفاق در این زمان بی انتها دوباره در یک کالبد دیگر مجتمع خواهند شد و ادراکی که اکنون در وجود ما قرار دارد دوباره در ژنهای کالبدی تازه که بدن هر گونه موجودی ممکن است باشد پدید خواهد آمد. حالا ممکن است این اتفاق در زمانهای بسیار طولانی بعد از مرگ ما رخ دهد، مثلاً دویست میلیارد سال بعد، اما از آن جایی که ما در این دویست میلیارد سال وجود نداشته ایم، به محض اینکه چشمانمان را پس از مرگ بستیم در کمتر از ثانیه ای در کالبد دیگری چشم خواهیم گشود و ابداً متوجه گذر چنین زمان طولانی و مدیدی نخواهیم گشت. احتمالاً این چرخه تا ابد ادامه پیدا خواهد کرد. پس بر اساس پذیرفتن اصل نابود نشدن ماده، این احتمال می رود که ما زندگی ابدی داشته باشیم و هر بار بر اثر یک اتفاق، اتم های ما در کالبد موجود تازه ای گرچه پس از سالهای بسیار طولانی و نجومی دوباره زندگی جدیدی را تجربه کنند. البته زندگی های قبلی را هرگز به خاطر نخواهیم آورد چون ممکن است هر بار اتم های تشکیل دهندۀ ادراک ما در کالبد موجودی بسیار متفاوت و در مکانی بسیار متفاوت به شانس زندگی برسد.

نوشته شده در  جمعه دوم تیر ۱۴۰۲  توسط وحید عمرانی  | 


«دکتر محمد گلشن درگذشت»

امروز صبح؛ دوم بهمن ماه هزار و سیصد و نود و نه دکتر محمد گلشن؛ فوق تخصص ریه و مجاری تنفسی در بیمارستان خورشید اصفهان بر اثر ابتلا به کرونا دار فانی را وداع گفت. دکتر گلشن مرد شمارۀ یک و برجسته ترین پزشک ریه در تمامی استان اصفهان بود. شهرت او ملی و حتی بین المللی است. ایشان پس از گرفتن فوق تخصص خود در آمریکا به ایران برگشت تا به درد مردم خود برسد. سالها در دانشگاه های اصفهان تدریس کرد و حتی در سال اخیر که سال هشتادم از زندگی پر برکت خود را سپری می کرد، در هر روز حدود صد مریض را ویزیت می کرد. در سال اخیر با همه گیری ویروس کرونا بسیاری از پزشکان متخصص ریه به دلیل مخاطرات ویزیت بیماران مبتلا به کرونا مطب خود را رها کردند و اوقات خود را در ویلاهای تفریحی شان به سر می آوردند اما دکتر گلشن به ساعات کار خود اضافه کرد تا در هر روز امکان ویزیت بیماران بیشتری را داشته باشد. اسفند سال گذشته خود من به کرونا از نوع خفیف مبتلا شدم و حدود یک ماه سرفه رهایم نمی کرد، به یکی از مطب های دکتر گلشن در خیابان شیخ مفید رفتم و با نسخۀ شفابخش او سرفه هایم کاملاً بهبود پیدا کرد. تخصص فوق العاده و تجارب بسیار در سالیان متمادی طبابت از او پزشکی کم نظیر در سطح ملی و جهانی ساخته بود. حسن خلق و منش او در رفتار با بیماران نیز سرآمد بود، از من حرفه ام را پرسید گفتم ادبیات و تئاتر. از تئاتر پرسید و برایش توضیح دادم، با دقت گوش می کرد و واکنش نشان می داد.

چقدر باعث تأسف و ناراحتی است در حالی که اکثر کشورهای دنیا واکسیناسیون کرونا را شروع کرده اند ما هنوز از واکسن محروم هستیم و امثال دکتر محمد گلشن که حقیقتاً سرمایه های ملی کشور محسوب می گردند به دلیل نبود واکسن اینطور غریبانه در راه خدمت به وطن و مردم خود و در دیار خود از دنیا می روند! شب گذشته دکتر گلشن در حالی که بر تخت بیمارستان دراز کشیده بوده آخرین عکس ریۀ خود را از پزشک دیگری می گیرد و نگاهی می اندازد. پس از لحظاتی این بیت از مولانا را زمزمه می کند:

رشته ای بر گردنم افکنده دوست

می برد آنجا که خاطرخواه اوست

دکتر با توجه به تخصص و تجربیات فراوان خود در می یابد که چیزی به پایان کار باقی نمانده و اتفاقی که نباید می افتاد ساعاتی بعد در صبح امروز اتفاق می افتد. واقعاً جان مردم و جان این نخبگان و برجستگان نازنین به خاطر چه مسائلی و به چه قیمتی باید این چنین تلف شود؟! در حال حاضر حق واکسن، حق حیات است. آخر با تکیه بر چه منطق، وجدان یا حتی دین و مذهبی می توان آن را از مردم یک کشور دریغ کرد؟!

نوشته شده در  پنجشنبه دوم بهمن ۱۳۹۹  توسط وحید عمرانی  | 


«برخورد نزدیک»

 

بر اساس جهش های اخیر در علم نجوم و رصدهای پیشرفته ای از جمله کشفیات تلسکوب هابل و تلسکوب فضایی کپلر، تخمین زده شده است که حدود سیصد میلیون سیارۀ مستعد حیات تنها در کهکشان راه شیری ما وجود دارد، فارغ از حدود دویست میلیارد کهکشان که در اطراف کهکشان ما رصد شده است! این سیاره ها در فاصلۀ  مناسبی از خورشید منظومۀ خود و در کمربند حیاتی آن قرار گرفته اند. فرض را بر این بگیرید که روزی ما در تکنولوژی به مرحله ای برسیم که بتوانیم به نزدیک ترین سیارۀ دارای حیات در کهکشان خودمان سفر کنیم. اگر بر سطح آن دنیای جدید فرود آمدیم و  موجوداتی را مشاهده کردیم که در آنجا زندگی می کنند و از نظر پیشرفت یا هوشمندی در سطح پایین تری از ما قرار دارند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ اگر آن سیاره دارای منابع ارزشمند سوخت، سنگها و فلزات گرانبها و یا گیاهانی ویژه با خواص فوق العادۀ شفادهنده و انرژی بخش بود چه؟ با شناختی که از مردم زمین و حکومت های مستقر در جهان خود داریم، انتظار چه اتفاقی را در آن جهان جدید می توان تصور کرد؟ تردیدی نمی توان داشت که از ساکنان و موجودات آن سیاره توسط انسان زمینی سوء استفاده می شود و اگر قتل عام نشوند دستکم غارت خواهند شد. با توجه به این مطلب لازم است تا به صورت برعکس نیز این واقعه را بررسی کنیم و به طور متقابل، حق هر شکایتی را از سوی خود سلب کنیم، چون ممکن است در آینده دقیقاً بر عکس چنین اتفاقی رخ دهد و موجوداتی هوشمند از منظومه ای دیگر در این کهکشان بر زمین بنشینند و همین بلاها را بر سر ما نازل کنند. چیزی که عوض دارد گله ندارد. از این رو می توان آرزو کرد که هرگز بین موجودات دنیاها برخوردی اتفاق نیفتد و ساکنان هیچ کدام از این جهان ها به چنان حدی از تکنولوژی دسترسی نیابند که بتوانند به دنیای یکدیگر وارد شوند. اما از طرفی دیگر نیز محروم ماندن از چنین ملاقاتی که بزرگ ترین اتفاق تاریخ بشریت را رقم خواهد زد بسیار نادلخواه است. در این بین تنها می توان امیدوار بود تا زمانی که به سیاره ای دیگر قدم می گذاریم به فرهیختگی انسانی و فرزانگی کامل رسیده باشیم تا به سایر موجودات این بیکران آسیبی نرسانیم و همچنین اگر موجودات دیگر جهان ها زودتر از ما پیش دستی کردند و به دنیای ما آمدند به زیور چنین نیکویی هایی آراسته باشند.

نوشته شده در  دوشنبه هشتم دی ۱۳۹۹  توسط وحید عمرانی  | 


«گزینش و جاسوس پروری»

 

فردی را می بینم که به در منزلی می آید و مأمور است تا از اهل خانه دربارۀ همسایه بپرسد. دختر همسایه می خواهد معلم شود؛ آن هم نه استخدام دائم، بلکه موقت. فرد دیگری را می بینم که با طیب خاطر و رضایت تمام می ایستد و به تمامی با آن مأمور همکاری می کند. هر اطلاعات شخصی و خصوصی را که می خواهد در اختیارش می گذارد. از مذهب آن دختر می پرسد، از خانواده اش می پرسد از تعلق خاطرش به حکومت می پرسد و ... با این اوصاف ما هرگز حق نداریم از شرایطی که هست شکایتی داشته باشیم؛ زیرا وقتی این چیزها را می بینم بیش از هر موقع دیگری پی می برم که مقصر اصلی خود ما هستیم. ماییم که ظلم پذیریم، ماییم که با کار غلط و افراد غلط همکاری می کنیم، ما هستیم که به شر قدرت می دهیم. این را مؤکداً به شما عرض می کنم که با این گونه افراد همکاری نکنید. خیلی جواب ها می توانید به امثال اینها بدهید. می توانید بگویید اطلاعی ندارم و حتی اگر می دانستم هم به شما نمی گفتم چون کار شما صحیح نیست. شما اگر خودتان به دین اسلام معتقدید باید بدانید که آیۀ دوازدهم سورۀ حجرات می گوید: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَلَا تَجَسَّسُوا» یعنی «اى كسانى كه ايمان آورده‏ ايد از بسيارى از گمانها بپرهيزيد كه پاره‏ اى از گمانها گناه است و جاسوسى مكنيد.» خود را به توجیه های بی اساس و مسخره ای که می کنید دلخوش نکنید که حالا بگذار یک لقمه نان بخورد، دیگر اوضاع همین است، ما باید به فکر خودمان باشیم و غیره. اینها همه حرف باطل و بی اساس است. اینها فقط تسکین دردهای روحیست که از کار غلط در روح و روان عارض می شود. همین خود ما هستیم که جاسوس پروری می کنیم. وقتی شما با چنین مأموران همیشه معذوری همکاری می کنید با آنها هیچ تفاوتی ندارید. شما شریک جرم آنها هستید؛ شریک جرم آنها در تعیین سرنوشت انسان های دیگر بر اساس دروغ، ریاکاری و خودفروشی. این سیستم باید بداند که مردم با این قبیل کارها موافق نیستند، حاضر نیستند خود و دیگران را به سیستمی که انحصارطلب و دگم اندیش است بفروشند. حاضر نیستند دربارۀ دوست، خانواده یا همسایۀ خود به کسی که هیچ شناختی از او ندارند اطلاعات خصوصی بدهند. خود ما صد در صد در بدبختی خود و مردممان دخیل هستیم و تا زمانی که خودمان را اصلاح نکنیم هیچ چیز درست نمی شود. پس هر وقت خواستید از اوضاع بد فعلی شکایت کنید، بهتر است ساکت بمانید و به این فکر کنید که خودتان در تقویت این همه بدبختی چه کارهایی که انجام نداده و نمی دهید!

نوشته شده در  چهارشنبه بیست و سوم مهر ۱۳۹۹  توسط وحید عمرانی  | 


«تحلیل یک ضرب المثل»

 

برخی از اشتباهات و سخنان نادرست بارها پیش آمده که به صورت مثل سائر درآمده و به عنوان یک ضرب المثل جا افتاده اند در حالی که مفهومی غلط دارند. یکی از این ضرب المثل ها این است که «نبین کی میگه، ببین چی میگه». اینکه ما تنها به سخن بنگریم و نه گویندۀ آن سخن آیا می تواند درست باشد؟ به زعم من خیر چنین نیست. آیا کودکی که از روی دلسوزی و دوست داشتن به گوسفندی آب می دهد با قصابی که قبل از سر بریدن به گوسفند آب می دهد، هدف و مقصد یکسانی دارند؟ آب همان آب است؛ خنک و زلال و گوارا اما آیا می شود گفت که این آب در دستان آن کودک با همان آب در دستان قصاب تفاوتی ندارد؟ به قول شاعری معاصر:

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند

بسیاری از افراد که در مسیرهای نادرستی قرار دارند ممکن است سخنان درستی به زبان آورند اما می باید دید که چه هدف و مقصدی را در پشت سخن حق خود پنهان کرده اند. مولانا در دفتر اول مثنوی می گوید:

حرف درویشان بدزدد مرد دون

تا بخواند بر سلیمی زآن فسون

کار مردان روشنی و گرمی است

کار دونان حیله و بی شرمی است

به همین خاطر است که گویندۀ حرف هم مهم است و نه فقط حرف، به هر دو باید توجه کرد. ضرب المثل دیگری در این زمینه داریم که تندروی کمتری از این مثل داشته و می گوید: «حرف حق و زبان  ناحق» یعنی ممکن است فردی که خود بر حق نیست، حرف حقی را هم به زبان بیاورد. در این مثل دوم تأییدی که در مثل اول است وجود ندارد و از تعادل و صحت بیشتری برخوردار است. در مثال دیگری می توان گفت که وجه رایج در دستان یک فرد نیکوکار می تواند به غذا و پوشاک برای نیازمندان تبدیل شود اما همین وجه در دستان یک جنایتکار به سلاح و مواد منفجره برای کشتن بی گناهان تبدیل خواهد شد. پول یکی است اما موارد مصرف و مقصد از خرج کردن آن تفاوت دارد، سخن نیز به همین ترتیب است.

علاوه بر مسئلۀ مقاصد اصلی و نهانی، شنیدن حرفی حق و درست از کسی که اهل همان حرف باشد بسیار خوش تر است و از تأثیر گذاری بیشتری هم برخوردار است تا شنیدن همان حرف از کسی که اعمال و سکناتش با آنچه می گوید از زمین تا آسمان تفاوت دارد. به قول شیخ اجل؛ سعدی: «عالم بی عمل به چه ماند؟ به زنبور بی عسل.»

 

✍🏻 وحید عمرانی

نوشته شده در  پنجشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۹  توسط وحید عمرانی  | 


«درس طبیعت»

 

در قرنطینه‌ای که به خاطر کرونا به وجود آمده، اتفاقی افتاده که لازم است حتما به آن توجه شود و لا‌به‌لای اخبار مرگ و میر محو نشود. در این مدت کمی که اتومبیل‌ها بیرون نمی‌روند، کارخانه‌ها کار نمی‌کنند، انسان‌ها تردد نمی‌کنند و گازهای گلخانه‌ای کمتری متصاعد می‌شوند، اگر کمی دقت کنید متوجه می‌شوید که آسمان مثل آسمان پنجاه سال پیش صاف و پاک شده و جالب‌تر اینکه دانشمندان اعلام کرده اند که لایه‌ی ازن در حال ترمیم شدن است. این ثابت می‌کند که زمین اگر فرصت بیابد به سرعت خودش را پاکسازی و بازسازی می‌کند درست همانند یک تن زنده، اگر انسان بگذارد. زمین یک موجود زنده است که نفس می‌کشد و درک می‌کند. این نکته‌ی بسیار مهم و درس بسیار بزرگیست که ویروسی کشنده آن را به ما یادآوری کرد. بقای ما در گروِ بقای طبیعت و سلامت ما وابسته به سلامت طبیعت است. بیایید تا از این پس طبیعت؛ این مادر باستانی‌مان را گرامی بداریم و در جهت حفظ و بقایش بکوشیم. ما انسانها تنها ساکنان این سیاره نیستیم و لازم است تا به حیوانات و گیاهان نیز امکان بقا بدهیم. آیندگان نیز باید امکان و اجازه‌ی استفاده از این زمین را داشته باشند، با خودخواهی‌های خود حق حیات را از آنان نگیریم، آنها کسی نیستند جز فرزندان ما.

 

✍🏻 وحید عمرانی

نوشته شده در  پنجشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۹  توسط وحید عمرانی  | 


«عشق»

 

عشق با انتظار نمی پاید. زمانی که پای انتظار به میان می آید باید به آنچه عشق می پنداشتیم شک کنیم. انتظار یعنی من از تو چیزی می خواهم در عوض آن چیزی که به تو می دهم. این معامله است. عشق، معامله نمی شناسد. عشق یعنی من بدون چشمداشت به تو می بخشم، یعنی من انتظاری ندارم که تو چه می توانی به من بدهی بلکه مترصد آن هستم که من چه می توانم به تو ببخشم بدون هیچ چشمداشتی. عشق، ایثار محض است، مستحیل شدن است، حل در معشوق است، خورشیدی است که مدام می تابد، آبی است که مدام سیراب می کند و زمینی است که مدام زایش دارد. عشق واقعی و خالص دوای همۀ دردها و راه حل تمامی مشکلات جهان بشری است. مانند کیمیاست، کمیاب و دیریاب اما گرانبها و معجزه آسا. به دست آوردن این کیمیا در خواستن نیست بلکه در بخشیدن است. اگر می خواهیم عشق واقعی را به دست آوریم باید تا آنجایی که می توانیم خودمان عشق نثار کنیم. آن کسی که باید، این عشق را دریافت می کند و به ما خواهد پیوست.

نوشته شده در  دوشنبه بیستم آبان ۱۳۹۸  توسط وحید عمرانی  | 


«سخنی با ستم پیشگان»

 

چهار دهه است که از پنجره ای به نام صدا و سیما مدام مثلاً به اشاعۀ دین و معرفت و تشویق به انسانیت می پردازید. چهل سال است مدام دم از عفت پیشه کردن می زنید. در این راه به صدا و سیما هرگز اکتفا نکردید و در عمل و فضای عمومی جامعه ایجاد رعب و وحشت کردید. گشت ارشاد به راه انداختید، تن و بدن جوانها را لرزاندید. کاری کردید که مردم وقتی پلیس را می بینند به جای اینکه احساس امنیت کنند احساس نا امنی و اضطراب به آنها دست دهد. چقدر تا کنون بودجه از بیت المال و جیب همین مردم خرج همین اقدامات کرده اید و پول هایی را که می شد برای رفاه مردم صرف کرد به خیال خودتان صرف حفظ عفت جامعه و شئونات اسلامی نموده اید؟ حال بعد از این همه سال چه شد؟ آیا عفاف در جامعه گسترش یافت؟! از آمار سن فحشا اطلاعی دارید؟ از شیوع مواد مخدر که از بالای هجده سال به مدارس راهنمایی (دورۀ اول دبیرستان) پیشرفت کرده است خبر دارید؟ از تلفات مشروبات الکلی به دلیل نبود محصولات استاندارد و آمار شگفت انگیز مصرف آن در ایران مطلعید؟ از آمار وحشت انگیز مشاغل وابسته به فحشا در کشور خبر دارید؟ از ولع و شیوع جنون جنسی در کشور و ایجاد ناامنی های فراوان برای نوامیس مردم چطور، آگاهید؟ حاصل کار شما با این حکومت ایدئولوژیک تا به حال چه بوده است؟ نتایجش را آشکارا در جامعه نمی بینید؟ آیا فکر نمی کنید لابد ایرادی در کار شما وجود دارد که تمام آن حرفها، افکار و اقدامات شما دقیقاً با نتیجه هایی برعکس مواجه شده اند؟ به خوبی می دانم که بر همۀ اینها آگاهید. کسی که این سطور را می نگارد نه وابسته به هیچ جناحی است و نه انتفاع مادی و مشخصی داشته و نه به هیچ جایی خارج از این کشور وابسته است. تنها یک ایرانی است که وطن و مردمش را دوست می دارد و به خوبی می داند که سکوت در برابر ظلم همراهی با ظالم به شمار می رود و هر کسی که این تباهی های امروز امور کشورش را ببیند و دم برنیاورد خود در زمرۀ ستم پیشگان خواهد بود. پس می گویم که از شما و امثال شما اعلام جدایی و ناهمبستگی کرده باشم. خداوند عادل است و جزا و پاداش هر کاری دیر یا زود به صاحبان آن باز خواهد گشت.

گرچه دیوار افکند سایه دراز / باز گردد سوی او آن سایه باز

این جهان کوه است و فعل ما ندا / سوی ما آید نداها را صَدا

(مولانا جلال الدین بلخی)

نوشته شده در  دوشنبه هفدهم تیر ۱۳۹۸  توسط وحید عمرانی  | 


«شبی زیر پل»

 

ساعت دو نیمه شب پنجشنبه دوم شهرویور ماه 1397 است. در میانۀ پل خواجو در زیر قوس ها نشسته ام. با اینکه بسیار دیروقت است به قدری شلوغ است که تقریباً دیگر برای نشستن کسی جا نیست. یکی کارگر است و برای آسودن پس از کار روزانه آمده، یکی با خانواده اش آمده یکی از سکوها را گرفته و گویی نیمی از وسایل خانه و زندگیشان را هم با خود آورده اند. زیر یکی دیگر از قوس های پل جوانان مجرد نشسته اند و با خنده و شوخی هایشان سرگرمند، آن طرف تر چند پیرمرد کهنسال آرام زیر طاقی پل نشسته اند و به مسیر خشک زاینده رود چشم دوخته اند. زاینده رود مرده اما پل همچنان زنده است. اینجاست که می توانی معجزۀ هنر را ببینی، هنری که از  سرانگشتان معماران قدیم اصفهان تراوش کرده و بعد از چهارصد سال هنوز منزلگاه و آرامش بخش مردمان است. زیر قوسی که من نشسته ام جوانی که صدای بدی هم ندارد می زند زیر آواز. فوراً اطراف همه ساکت می شوند و به صدایش گوش می سپارند. برخی را می بینی که با شور و حال سرشان را موزون تکان می دهند، بعضی دیگر با جوان دم می گیرند، همه چشم ها به اوست.

 جایی وجود ندارد که مردم برای تفریح بروند، مکان هایی که می شد آزاد در آنجا بنشینی و کسی کاری به کارت نداشته باشد و برایت دم از دین و شریعت نزند را چهل سال است که بسته اند. حالا دیگر چهل سال است که چیزی به نام دین را با همۀ امور و شئون زندگی مردم آمیخته اند و هر جا که می روی یا چشمت به تابلویی می خورد با مضمون «شئوونات اسلامی را رعایت کنید.» یا تبلیغ و اخطار برای «رعایت حجاب اسلامی» ولی با این حال چیزی که کمتر از همه می بینی همان دین است و چیزی که بیشتر می بینی بیزاری مردم از این جور صحبت ها. گویی دور امیر مبارزالدین که حافظ را به ستوه آورده بود دوباره از دل تاریخ برگشته و حالا دیگر نه تنها حافظ های زمانه را بلکه اکثریت مردم را به ستوه آورده است، مگر افرادی که اموراتشان از این راه می گذرد و نانشان از این وَحَل در می آید، به عبارتی خود را به مبارزالدین ها فروخته اند. مردم همچنان سرگرم اند و جوان نیز در حس و حال صدای خود فرو رفته و می خواند، ناگهان مأموران نیروی انتظامی سر می رسند. فرمانده شان یک سرهنگ دوم است، فریاد می زند و جوان را ساکت می کند، جوان از سمت دیگر پل محل را ترک می کند. من بلند می گویم: «آخه برای چی؟» سرهنگ جواب می دهد: «برای چی نداره. برید خونه هاتون.» کسی به حرفش اعتنایی نمی کند فقط آواز خواندن و لذت بردن مردم تعطیل می شود.

همه چیز را از مردم گرفته اند. مدتی است گرانی ها سر به فلک گذاشته، دزدان بزرگ اقتصادی راست راست می گردند و مردم را با اختلاس های نجومی غارت می کنند و کک کسی هم نمی گزد اما وقتی پای کمی لذت بردن مردم پیش بیاید آن هم در اوج این ناامیدی ها و کمبودها سریع سر می رسند و توی سر مردم می زنند که خفه شوند و مبادا کمی در شهر و کشور و خاک خودشان خدای نکرده شاد باشند. بدجوری دلم می گیرد. معنی ای جز خفقان به ذهنم خطور نمی کند، اینکه در خاک خودت اسیر باشی واقعاً مسئلۀ آزار دهنده ای است.

از سمت دیگر پل صداهایی می آید. به آن سو می روم. جوان دیگری کنار محوطۀ باز پل ایستاده و دارد شعرهای بند تمبانی می خواند. بیش از دویست نفر از زن و مرد و بچه و پیر و جوان دور او را گرفته اند و همه دست می زنند. هنری ندارد که قابل توجه کردن باشد ولی مردم تشنه اند، تشنۀ سر سوزنی شادی و خوشحالی، این است که دورش حلقه زده اند. مدام به جمعیت افزوده می شود. اینجا دیگر مأموران نیروی انتظامی جلو نمی آیند چون می دانند در مقابل این جمعیت اگر بخواهند کاری که در میانۀ پل با یک جمعیت بیست نفری کردند را تکرار کنند ممکن است کار به درگیری بکشد، بنابراین نزدیک نمی شوند. انجام وظیفۀ شحنگان هم بگیر نگیر دارد، پیچش دست خودشان است، اگر قرار باشد به خطر بیافتند گویا می توانند قضیه را زیر سبیلی رد کنند برود و خودشان را به نشنیدن بزنند. پس از دقایقی جوانک شعر کم می آورد و دیگر مزه ای برای ریختن ندارد. نمایشش را تمام می کند و مردم پراکنده می شوند. دلم برای مردم می سوزد، برای خودم که سی هفت و سال است در این شهر و مملکت زندگی می کنم و یک روز خوش برای این مردم ندیده ام دلم می سوزد.

نوشته شده در  جمعه دوم شهریور ۱۳۹۷  توسط وحید عمرانی  | 


دیده می شود که در نسلهای جدید بعضاً صفاتی ناپسند که باید در رفعشان کوشید مثلا غرور زیاد یا اهمیت دادن بیش از حد به پول و سایر مادیات ارزش محسوب گردیده و با افتخار از آنها یاد می شود و حتی برخی خود را برای داشتن این صفات قابل ستایش می دانند. این به نظر من یک آسیب است و باید مراقب بود تا رفته رفته به یک ارزش تبدیل نشود. مطلب دیگر اینکه داشتن چیزی که ما را در رسیدن به آن انتخاب و اختیاری نبوده، ارزش نیست و دلیلی بر برتری ما نسبت به دیگران محسوب نمی شود. مردادی بودن، خردادی بودن، آبانی بودن، زن بودن، مرد بودن، شهری بودن، تهرانی بودن، ایرانی بودن، قد بلند بودن، بچه پولدار بودن، زیبا و خوش چهره بودن، فارس بودن، ترک بودن، لر بودن، از نسل فلان و بهمان بودن و ... همگی از این دست موارد محسوب می شوند. تنها به داشته هایی می توان افتخار کرد و آنها را موجب سربلندی دانست که بر اساس تلاش خود ما و با اثبات لیاقتمان به دست آمده اند. معمولاً کسانی که این داشته های واقعی را ندارند، ناگزیر به همان چیزهایی که ذکر شد و از پَرِ قنداق بدون هیچ زحمتی آنها را داشته اند افتخار می کنند تا به این نحوه، بی چیزی و تلاش نکردن خود را توجیه و انکار کنند.

نوشته شده در  سه شنبه بیست و سوم مرداد ۱۳۹۷  توسط وحید عمرانی  | 


در جامعه ای که مریض باشد اعتمادها چنان آسیب می بینند و اوضاع چنان وخیم است که نه تنها نمی توانی از کسی یاری بخواهی بلکه حتی اگر دست یاری به سوی کسی برای کمک کردن به او دراز کنی، همین دست توسط او پنجۀ گرگ فرض می شود که می خواهد در فرصتی مناسب او را از هم بدرد. دوغ از دوشاب مشخص نیست و نه پوشش کسی معرف شخصیت اوست، نه رفتار و گفتار ظاهری اش. در جامعه ای که مریض باشد شناخت متقابل وجود ندارد و به جای آن عطش موجود است، عطشی سیری ناپذیر که همچون سیلی ویرانگر می خواهد همه چیز را بر سر راه خود تصاحب کند. در چنین جامعه ای طبیعی ترین مسائل جوامع سالم و طبیعی تبدیل به تابوهایی عجیب و غریب می شود که زندگی های بسیاری را به راحتی به کام نابودی می فرستد. در چنین جامعه ای مادر و دختری در کنار ساحل دریایش جان می سپارند تنها برای اینکه نجات غریقش مرد است و نامحرم و توسط اعضای ذکور خانوادۀ قربانیان اجازه نمی یابند تا غریق را احیا کنند. در چنین جامعه ای آمار تجاوز و پیامد آن قتل برای فاش نشدنش سر به جهنم می گذارد، آماری که هیچ گاه در رسانۀ ملی به درستی و روشنی اعلام نمی شود. در چنین جامعه ای آمار حاملگی و سقط جنین در دبیرستان ها و هنرستان های دخترانه اش رکورد می زند و در مواقع تخلیه چاه های فاضلاب مدارس دخترانه اش چه اتفاق ها که نمی افتد و چه مناظری که دیده نمی شود. اینها همه نتیجۀ همان تفکیک غلط جنسیتی است که از ابتدای دبستان و توسط یک آموزش و پرورش معیوب اعمال می شود و در تمامی شئون آن جامعه تا سال های بعد از کودکی نیز همچنان پابرجا می ماند تا جنس های مخالف برای یکدیگر تبدیل به موجوداتی فضایی شوند که فقط در شب اول ازدواج مجازند تا آغاز به شناختن همدیگر کنند، همان ازدواج هایی که به همین دلایل حدود هفتاد درصدشان دارد به طلاق می انجامد و بخش بزرگی از درصد باقیمانده نیز طلاق عاطفی به شمار می روند و زندگی های مشترکشان فقط برای وجود فرزندان، آبرو یا بی کسی و بی مکانی است که ادامه پیدا می کند.

نوشته شده در  شنبه ششم مرداد ۱۳۹۷  توسط وحید عمرانی  | 


«اصل ها در حاشیه و تکیۀ حاشیه ها بر منصب اصیلان»

 

مدت های مدیدی است که در برنامه های تلویزیونی ویژۀ پیشواز نوروز، تحویل سال و ایام تعطیلات شاهد حضور پر تعداد بازیگران، خواننده ها و فوتبالیست ها هستیم و گویا تنها فقط همین دسته حلقۀ ارتباطی با اقشار مردم شمرده می شوند و شبکه ها برای پر مخاطب بودن تنها به همین افراد روی آور می شوند. انگار این اقلیم جز همین گروه همیشه در صحنه، دیگر آدم ندارد که ارزش این را داشته باشند تا در برهه هایی خاص همچون لحظات تحویل سال و پیشواز نوروز باستانی با مردم همکلام شوند و دیدارشان خوشایند آنها باشد! این همه دانشمند از علوم انسانی گرفته تا هنر و ادب و فرهنگ باید نادیده گرفته شده به کنج انزوا رانده شوند تا تنها شاهد گفتگوهایی بسیار سطحی و  کلیشه ای با سیر باطل و پوچ باشیم که نه تنها چیزی بر بیننده و شنونده اضافه نمی کند، بلکه به عینه مصداق اتلاف عمر و وقت عزیز است و بس. واضح و مبرهن است که در چنین فضایی بزرگان واقعی ملت نیز حضور در چنین رسانه ای را که نه عمق و غوری دارد و نه دغدغۀ فر و فرهنگ نه تنها جایز نمی دانند، بلکه مدت هاست عطایش را به لقایش بخشیده و حتی دزدیده نگاهی هم به آن نمی اندازند. کم نداریم در کشورمان بزرگان و استادانی که حضورشان در این لحظات خاص در رسانه های دیداری و شنیداری سرشار از آموختن، ایجاد تأمل، بیداری، روشنگری و کسب انواع فیوضات خواهد بود اما سالهاست که در این چرخۀ مهمل ریا، سطحی پسندی، سیاست زدگی و پوپولیسم، اثری از آنان پدید نیست و رخ در پردۀ خمول دارند تا مردم در این شب تاریک از دیدار چنین قمرهای تابانی محروم و بی بهره بمانند.

نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۶  توسط وحید عمرانی  | 


«انواع دیدگاه ها و عملکردها در مواجهه با دیگران»

 

افراد جوامع بشری در زمینۀ دیدگاه و نحوۀ عملکرد در مواجهه با دیگران به سه دستۀ کلی تقسیم می شوند:

دستۀ اول کسانی هستند که می توان آنها را انسان های برتر یا متعالی نامید. این افراد که در اقلیت نیز قرار دارند برای خود هدف مشخص و معینی تعریف کرده اند و در راستای آن با نیروی هرچه تمام تر حرکت می کنند. این دسته کمترین برخورد را با سایرین دارند چه با عام مردم و چه با کسانی که در دایرۀ ویژه تر و نزدیک تری به ایشان در محیط های خصوصی تر از قبیل محل کار، گروه های اجتماعی، خانواده و ... حضور دارند. سلامت احوال این دسته موجب می شود تا پیشرفت خود را در گرو پیشرفت دیگران ببینند و نه تنها از راه های سالم سعی در رسیدن به هدف عالی خود دارند بلکه دیگران را نیز در رسیدن به اهداف مثبتشان کمک و همیاری می کنند.

دستۀ دوم را می توان انسان های معمولی نامید. این افراد از درِ رقابت در می آیند. آنها با دیگران در رسیدن به هدف رقابت می کنند و سعی می کنند تا با قوی تر ساختن خود از سایرین پیشی گیرند و زودتر از بقیه به مقصد برسند. رفتار این دسته آسیب خاصی را شامل حال دیگران نمی سازد اما سقف نگاهشان بیشتر شامل حال خود و نزدیکانشان می گردد.

دستۀ سوم را می باید آدم های کوچک و حقیر یا کوتوله های مغزی نامید. این قبیل افراد معمولاً وجودی سرشار از عقده به ویژه عقدۀ حقارت دارند. رقابتی که آنها با دیگران برای رسیدن به هدف انجام می دهند رقابتی ناسالم است. آنها به عوض اینکه خود را ارتقا داده، قوی تر ساخته و بالا بروند سعی بر این دارند تا دیگران را پایین بکشند. این افراد به غایت بی شعورند و برای آدم های دیگر ماهیت انسانی قائل نیستند بلکه آنها را به صورت پله هایی می بینند که فقط به خاطر صعود شخص خودشان آفریده شده اند. آنها تلاش بیشتر را به کناری گذاشته و در عوض به حسادت روی می آورند. به کسانی که از خودشان فعال تر، باسوادتر، قوی تر، بلندپرواز تر، زیباتر، برجسته تر و ... هستند به طور آشکار و پنهان حسادت می کنند و حتی در برخی موارد علناً به دشمنی کردن پرداخته و حتی این سیاست را نیز ندارند تا کمی محافظه کاری کرده و در جمع، شخصیت خودشان را خراب نکنند. همواره سعی بر این دارند تا به انحای مختلف از قبیل تهمت زدن، انگ زدن، سخن چینی، غیبت کردن، میانه به هم زدن، توهین و تحقیر، شخصیت کسانی را که رقیب خود می پندارند تخریب کنند و در این راستا از دایرۀ ادب و احترام خارج شده و به واژه های سخیف و مبتذلی برازندۀ شخصیت حقیر خودشان دست می یازند. آنها حتی حاضرند تا گاه برای پیشی گرفتن بر رقیبان خویش از حذف فیزیکی بهره مند شوند و اگر قدرتش را داشته باشند به اندازۀ حوزۀ این قدرت، ویرانی و فلاکت به راه خواهند انداخت. متأسفانه در دوران معاصر و جامعۀ ما تعداد افراد دستۀ سوم کم نیستند و درصد قابل توجهی را به خود اختصاص داده اند. آنها حتی به رده هایی بالا از جامعه از جمله طبقۀ مدیران، هنرمندان، فرهنگیان، مسئولین، صاحب منصبان و حتی صاحب قلمان نفوذ کرده و چهرۀ کریه خود را در پس نقاب این قبیل مناصب و عنوان ها پنهان می کنند تا آسان تر و در مدت زمان کمتری به اهداف خود دسترسی پیدا کرده، آلام و عقده های درونی خود را تسکین بخشند. آنچه در پایان به ذهن می رسد این مثل معروف است که آنچه بگندد نمکش می زنند، وای به روزی که بگندد نمک.

نوشته شده در  شنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۶  توسط وحید عمرانی  | 


«توهم افتخار»

 

همیشه افرادی که به آنچه دارند و در رسیدن به آن اختیار و انتخابی نداشته اند افتخار می کنند دارای کمبودها، نواقص و ضعف های مشهود درونی هستند. مثلاً کسانی که به جنسیت؛ زن بودن یا مرد بودن خود افتخار می کنند و احمقانه یکی از این دو جنسیت را بر دیگری برتری می دهند، کسانی که به رنگ پوست؛ سیاه، سفید و ... افتخار می کنند، کسانی که به پدران یا مقام اجداد خود افتخار می کنند و صائب تبریزی در این زمینه چه نیکو گفته:

این سفلگان که فخر به اجداد می کنند

چون سگ به استخوان دل خود شاد می کنند

یا کسانی که به نژادشان افتخار می کنند و به این واسطه خود را از بقیه شجاع تر، فهمیده تر و موجه تر به حساب می آورند، یا به زبانی که با آن صحبت می کنند مباهات می کنند یا به کشوری که در آن متولد شده اند، استان، شهر، یا بعضاً حتی محلۀ شان افتخار می کنند و به این واسطه خود را از همه برتر می دانند! که این روزها از این نمونه ها کم هم نمی بینیم و چه بسیارند. گاه کار تا به جایی پیش می رود که برخی حتی به ماهی که در آن متولد شده اند نیز افتخار می کنند. این افراد خصوصیت ها و مزیت هایی را به متولدین آن ماه اختصاص می دهند و متوهمانه آن را موجب افتخار خود می شمارند. مثلاً می گویند یک خردادی چنین است و چنان است، جذاب است، باهوش است و ... یا یک بهمنی مغرور است و بقیه مجبورند غرورش را هم تحمل کنند، چشمشان هم درآید از خدایشان هم باشد که این دردانۀ خلقت آنها را آدم هم حساب نکند، عوضش متولد بهمن است و با این تولد مبارکش گلی به سر جهان هستی زده و لطف کرده و به دنیا آمده تا تکبر بورزد و شما هم مثل پروانه باید دورش بگردید! یا مثلاً متولدین ماه مهر مهربانند و حساسند و جز آنها کسی احساس را نمی فهمد و هر بار ناراحت بشوند مقصر دیگرانند و خلاصه ... الهی خیر نبینی! از این جور حرف های بی پایه و اساس و مضحک که این روزها زیاد می شنویم در حالی که ماه و سال تولد هیچ ربطی به شخصیت افراد و آنچه که هستند ندارد. کلاً هر چیزی که ما را در آن انتخاب و اختیاری نیست نمی تواند که مایۀ فضیلت، برتری و افتخار ما به حساب بیاید. به داشته هایی می توان افتخار کرد که اولاً در جایگاهی رفیع و انسانی باشند و ثانیاً ما را در رسیدن به آنان قدرت انتخاب و اختیار مطلق بوده باشد و برای کسب آن برتری ها تلاش کرده، زحمت کشیده و عمر گرانمایه را صرف کرده باشیم. یکی از قوانین معمول این دنیا این است که برای رسیدن به هر چیزی و داشتن آن باید بهایی پرداخت. پرداختن همان بهاست که موجبات برتری را فراهم می کند، حال اگر کسی چیزی را بدون بها دارد باید مسلم بدارد که در آن برای او افتخاری نیست و اگر به دنبال کسب افتخار است خود باید آستین بالا بزند و داشته هایی را به دست بیاورد که از قبل نداشته است و تنها حاصل دسترنج خودش هستند.

و اگر در این مطلب دقیق شده و تأملی ژرف تر داشته باشیم متوجه می شویم که افتخار کردن حتی به آنچه که برای آن تلاش کرده ایم و به دستش آورده ایم نیز خود می تواند موجب سکون و عدم پیش رفتن در ما شود و چون رضایتی حاصل شده، بیش از آن را نیاز نمی بینیم. این تفکر، کمال گرایی را در فرد مسدود و ابتر می کند و او را در همان سطحی که هست نگاه می دارد. پس بهتر است که اساساً به جای افتخار کردن به هر چیزی به دنبال کسب برتری های تازه و دانسته های نوین بود که کمبودها و ندانسته های انسان بینهایت است و هرگز تمام نمی شود.

نوشته شده در  یکشنبه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۶  توسط وحید عمرانی  | 


امشب از چهارراه ولی عصر تا میدان انقلاب تهران را پیاده طی کردم و به مردم شعار دهنده و تبلیغ کننده ی کاندیداها و آدم های معمولی دقیق شدم. نیاز و ولع شدیدی به تخلیه شدن در بین فریادهای مردم دیده می شود. با یک تحلیل جامعه شناسانه و روانشناسانه می توان به این نتیجه رسید که آنچه ما مردم ایران به آن نیازمندیم روحانی یا رئیسی نیستند، بلکه نیاز جدای از نان و یک اقتصاد درست، دیسکو است و همچنین به قول آقایان خانه ی عفاف و علاوه بر آن آزادی برای نفس کشیدن، حرف زدن و ابراز عقیده درباره ی افکار شخصی و عمومی شان؛ چیزی که در شرایط فعلی هیچ کاندیدایی قادر به برآورده کردن آن نیست، نیازهایی که در کشورهای دیگر به راحتی برآورده می شود. مردم به کسی نیاز دارند که بتواند زمان را در حال حاضر به پنجاه سال بعد ببرد. در رمان ژرمینال؛ اثر سترگ و جاودانه ی ناتورالیستی امیل زولا نویسنده ی شهیر فرانسوی دسته ای کارگر معدن را می بینیم که در بدترین شرایط موجود زندگی می کنند و تنها دلخوشی شان برای زنده ماندن جز قدری قوت لایموت، مشروب و پایکوبی است و سکس. امروز ما مردم ایران چقدر شبیه آن کارگران معدن در دویست سال پیش در قعر یکی از معادن فلاکت زده ی زغال سنگ در حاشیه ی فرانسه هستیم. در گذشته یک بار برای اینکه خود را در کار بدنی محک بزنم بدون اینکه نیازی داشته باشم یک هفته به کارگری ساختمان رفتم، در آن یک هفته نیز دقیقا شاهد همین جریانات بودم. کارگران محروم پس از کار سنگین روزانه با موسیقی های شش و هشت پیش پا افتاده به رقص و پایکوبی می پرداختند و از خاطرات جنسی شان می گفتند و سپس قهقهه های بلند سر می دادند. حتی پیرمرد هفتاد ساله ای نیز که در بین آنان بود از این قاعده مستثنا نبود. آری مردم ما به چیزهای دیگری نیاز دارند. با همه ی این احوال رأی به حسن روحانی در حال حاضر به شدت الزامی است. یک قدم هم یک قدم است.
و اما ...
امشب تا صبح یکی از بلندترین شبهای عمر رفتگران بی نام و نشان خواهد بود.
نوشته شده در  پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۶  توسط وحید عمرانی  | 


«فمینیست»

 

می گوید زنان بزرگ بوده اند که مردان بزرگ را خلق و تربیت کرده اند. شاید منظورش این است که مردان بزرگ همه بی پدر بوده اند و گویا پدری نبوده تا در تربیتشان نقشی داشته باشد یا شاید زن را با خدا اشتباهی گرفته است! می گوید زن مرکز و مدیر خانواده است و اگر نباشد خانواده از هم می پاشد. شاید منظورش این است که مرد اگر بود که بود اگر هم نبود اتفاق خاصی نمی افتد و کانون خانواده همچنان برقرار است. گویا مرد را فقط همچون سگی دست آموز برای زن می داند که فقط باید از او محافظت کند و اوامرش را به جا بیاورد! می گوید زن همیشه در طول تاریخ مورد ظلم و ستم بوده و حالا می خواهد در طول عمرش انتقام تمام طول تاریخ را از مردان دور و برش بگیرد! جوری واژۀ زن را تلفظ می کند که گویا زنان تخم دو زرده کرده اند که زن شده اند، هنر کرده اند که مادینگی دارند یا اینکه اختیاری در زن بودنشان داشته اند و نمی داند که به آنچه در رسیدن به آن اختیاری در کار نیست نمی توان افتخار کرد، افتخار به انتخاب ها و کارهاییست که انجام داده ایم و نتایجی که از آن حاصل شده آن هم اگر درست و مثبت بوده باشند. درس هم می دهد و شاگردان پسر و دختر دارد. هر گاه اختلاف یا دعوایی بین شاگردانش یا همکارانش پیش بیاید بی شک مقصر را شاگردان پسر یا همکار مرد می داند چون دختر مظلوم که هیچگاه شروع کنندۀ دعوا نیست بلکه ملکه ای است نزول کرده از آسمان بر زمین که آزارش به هیچ موجودی نمی رسد! فمینیست است اما حتی عکس ژان پل سارتر بر دیوار دفترش را نمی شناسد و او را با نویسندۀ دیگری اشتباه گرفته است! رفتارش با مردها پرخاشگرانه و سرشار از بی اعتمادیست و همیشه قربان صدقۀ دخترها می رود. بر اخلاق تأکید می کند اما با بی اخلاقی گزارش خلاف واقع دربارۀ همکار مردش به مرکز دیگری که می خواهند او را برای تدریس به کار گیرند می دهد و مانع پذیرفتنش در آنجا می شود بدون اینکه تحقیق کند ببینید فکری که دربارۀ او دارد اصلاً درست است یا نه یا جنایاتی را که گمان می کند مرتکب شده آیا به واقع وجود داشته اند؟! او مدافع حقوق زنان است و قهرمان و محبوب شاگردان دخترش. اما در واقع فکر و زندگی اش رقت انگیز است و چاره ای نمی گذارد که با دلسوزی و نگاهی از سر ترحم براندازش کنی. نگاه جنسیتی، خود یک جور ظلم و حماقت آمیخته به نفرت است که فضای محدود مغزش را به میدان جنگی دائمی مبدل کرده است. دلم برایش می سوزد اما سطحش حتی تا جایی نیست که از او بدم بیاید. از کسانی بدم می آید که به دیگران آسیب می زنند اما او در نهایت فقط می تواند به خودش آسیب برساند.

نوشته شده در  جمعه بیست و هفتم اسفند ۱۳۹۵  توسط وحید عمرانی  | 


«تأمل»

 

بر اساس علم روز و محاسبات و تحقیقاتی که دانشمندان به عمل آورده اند تا پایان یافتن منابع حیاتی خورشید و به عبارتی عمر زمین، حدود پنج میلیارد سال دیگر باقی مانده است. اگر به رشد علم و تکنولوژی بشر تنها در صد سال گذشته نگاهی بیاندازیم شگفت زده خواهیم شد؛ زیرا سیری صعودی و بسیار سریع داشته است. تمام این پیشرفت ها در حالی بوده که هنوز انسان به ظرفیت عظیمی از کارآیی مغز خود دسترسی پیدا نکرده و درصد کمی از آن را به کار گرفته است. حال می توان این مبحث را مطرح کرد که پنج میلیارد سال که هیچ حتی اگر صد هزار سال دیگر نیز امکان حیات انسان بر روی کرۀ زمین فراهم باشد، با توجه به این رشد سریع و تصاعدی علم تا آن زمان، بشر به چه حدی از تکنولوژی و قدرت علوم دسترسی پیدا کرده است! آیا در حدی نخواهد بود که امکان انتقال به سایر سیارات قابل سکونت در منظومه های دیگر کهکشان راه شیری یا حتی کهکشان مجاور ما؛ آندرومدا دارای یک تریلیون خورشید را پیدا کرده باشد؟ با مطرح کردن این فرضیه، این مبحث به ذهن می رسد که انسانی که ممکن است در آینده از زمینی که دیگر امکانات حیاتش را ندارد به سیارۀ دیگری نقل مکان کند، از کجا معلوم که قبلاً نیز از سیارۀ دیگری به خاطر همین داستان به زمین مهاجرت نکرده باشد؟ کافیست که به این جریان عمیقاً فکر کنیم تا همینطور یکی پس از دیگری فکرها و فرضیه های جدیدی به ذهنمان برسد و کم کم تا مرز حیرانی مطلق پیش برویم، اتفاقی که از دیشب تا حالا برای من افتاده و اکنون که خورشید بالا آمده هنوز مجال خواب دست نداده است. با نگاهی به آسمان بالای سرمان چیزی برایمان نمی ماند جز شگفتی و مدهوشی.

نوشته شده در  پنجشنبه دوم اردیبهشت ۱۳۹۵  توسط وحید عمرانی  | 


«مرگ»

به راستی چیست این مرگ؟ حقیقتی که خوشی و راحتی را بر عده ای زهر کرده و عده ای نیز آن را به طور کلی به فراموشی سپرده اند تا زمانی که ناگهان غافلگیرشان کند. انسانی که سرشار از آرزوهاست، مملو از اندیشه هاست، پر از خاطرات و مفهوم هاست به یکباره خاموش می شود و او را در چاله ای دفن می کنند! انسانی که میل به جاودانگی دارد، می خواهد همیشه باشد و بزرگ ترین کابوس او نبودن و راه عدم سپردن است. تا به حال هیچکس از دیار خاموشان باز نگشته تا با ما بگوید که حیات پس از مرگ چگونه است و یا اصلاً هست یا نیست. کسانی هستند که آنچنان از زندگی پس از مرگ سخن می گویند که گویا خود مرده و دوباره زنده شده اند و عده ای نیز به کل منکر حیات پس از مرگ می شوند؛ اما جدای از ورود در مباحث ادیان، عقل نیز چنین حکم می کند که هستی و ذات وجود بشری که شامل قدرت تفکر و تعقل، احساسات ویژه و سرشار از امید و آرزوهاست نمی تواند پس از عمری حدود هفتاد سال به یکباره نیست و نابود گردد.

به ازای هر میل و خواست درونی در انسان یک ما به ازای بیرونی نیز وجود دارد که آن میل را برانگیخته است. بنابراین هنگامی که میل به جاودانگی و حیات ابدی در درون انسان قرار دارد، چطور چنین زندگی ای حقیقت بیرونی نیز نداشته باشد؟ آگاهی و شعور بشری که قادر به متحول ساختن جهانی است آیا ممکن است که نابود گردد و پس از پدیدۀ مرگ به کلی ره فنا بسپارد؟ پس آن همه خیال ها، رویاها، غم ها، شادی ها، امیدها و اندیشه ها به کجا می رود؟ تکلیف آن همه مفاهیم و علومی که انسان می آموزد چه می شود؟ آن دریافت ها و ادراکاتی که می یابد نیز همراه با جسمش در زیر خاک سرد گور تجزیه و نابود می گردد؟! اینها سؤال هایی است که اگرچه در مفاهیم ادیان به صراحت به آنها پاسخ داده شده؛ اما همواره ذهن بشر را به خود مشغول داشته و با تردیدهایی مواجه کرده است.

چنین چالشی در ساحت اندیشه در طول تاریخ مباحث و تفسیرات بسیار انبوهی را به وجود آورده؛ اما این مسئله همچنان به عنوان یکی از بزرگ ترین سؤالات مطروحۀ انسان وجود دارد و ذهن او را به شدت به خود معطوف می دارد. گویا هویدا شدن این حقیقت مستور، برای هر کس تنها در مواجهۀ رو در رو و تجربۀ شخصی روی می نماید. ندانم های ما بسیار است.

نوشته شده در  سه شنبه هشتم مرداد ۱۳۹۲  توسط وحید عمرانی  | 


اسلایدر