جریانات کتاب ارزشمند تاریخ جهانگشا نوشته عطاملک جوینی در قرن ششم اتفاق می افتد و عطاملک آنها را در قرن هفتم به صورت مکتوب در آورده است. در جلد دوم این کتاب در بخش ذکر مبدأ سلاطین خوارزم در بین مسائل سیاسی و جنگها و کشمشکها ناگهان عطر خوش یکی از مردان خدا از لابه لای سطور تاریخ به مشام می رسد. عطا ملک از فردی به نام شیخ احمد بدیلی سخن می گوید و او را از ابدال زمانه می داند و در علوم ظاهر و باطن سرآمد روزگار خود می شمارد. همچنین یک رباعی عرفانی بسیار زیبا را از او نقل کرده و به بزرگواری ها و وسعت مشرب و عظمت شخصیت او در برخورد با مردم سبزوار سخن می گوید. ماجرا به زمانی بر می گردد که سلطانشاه به قصد نبرد با برادر خود عازم شادیاخ و سبزوار می شود. درباره او چنین آورده است :

«چون سلطانشاه خبر مراجعت برادر بشنید بر قرار معهود و طمع در اختیار ملک نشابور دیگر بار عازم شادیاخ شد و یک چندی حرب کرد و چون دانست که کاری متمشّی نخواهد شد و اهل شهر غالب بودند از آنجا عزیمت سبزوار کرد و آن را در حصار گرفت و مجانیق نهاد. و اهالی سبزوار او را فحشها گفتند و سلطانشاه کینه گرفت و در استخلاص آن مبالغتی عظیم داشت. چون کار اهل سبزوار به اضطرار رسید و ملجأ و مهربی (پناه و گریزگاهی) نبود به شیخ وقت احمد بدیلی که از ابدال زمانه بود و در علوم دینی و حقیقی یگانه ، توسل جستند. سبب استخلاص آن طایفه بیرون رفت و نزدیک سلطانشاه شفیع گشت. سلطانشاه مورد او را تعظیم فرمود و ملتمس او را در صفح (درگذشتن از گناه) جمیل و اغضا (چشم پوشی) بر هفوات (لغزشها) و بادرات (تندی ها) آن قوم مبذول داشت. و شیخ احمد از سبزوار بود ؛ وقت آنکه سبب شفاعت از سبزوار بیرون می آمد اهالی آن سبب انکاری که با اهل صفه (صوفیان) و مشایخ داشتند او را فحش می گفتند. و او گفته است اگر قومی منکرتر از این طایفه بودی پیرم احمد این عاجز را آنجا فرستادی. و آن قوم تیر در عقب او انداختند چنانکه به عقب او رسید و شیخ احمد بدان التفات نکرد. و او را در حقایق اشعارست از غزل و رباعیات و رسایل و این رباعی او راست :

ای جان اگر از غبار تن پاک شوی                   تو روح مقدسی بر افلاک شوی

عرش است نشیمن تو شرمت ناید                 کآیی و مقیم خطۀ خاک شوی؟

و سلطانشاه در سبزوار رفت و به قول وفا نمود و یک ساعتی مقام کرد و از آنجا متوجه مرو شد.»

نمی دانم واقعاً متوجه عظمت قضیه می شوید؟ با این همه انکار و ظلم و بی احترامی که مردم سبزوار در حق او کردند باز هم برای شفاعتشان به پیش سلطانشاه رفت و مردم را از قتل عام حتمی نجات داد. همین طور که در متن آمده سلطانشاه به خاطر ناسزاهایی که در هنگام محاصرۀ سبزوار از مردم آنجا شنیده بود کینۀ آنها را به دل گرفته و پس از فتح سبزوار حتماً دستور به قتل عام می داد. آنگاه مردم نادان سبزوار در عقب شفاعت کنندۀ خودشان که برای طلب بخشش به سمت سپاه دشمن می رود ، تیر پرتاب می کنند تا جایی که تیر به پشت پای او می رسد.

و نکته جالب اینکه به قول یکی از شاعران معاصر اوضاع کنونی را نیز بنگرید :

باز این که بود گفت اناالحق که هر درخت            در پاسخ اناالحق وی دار می شود

وحشت نشسته به هر برگ این کتاب                 تاریخ را ببین که چه تکرار می شود!

آری ، هم اکنون نیز در روزگار ما پس از حدود نهصد سال اوضاع به همان گونه است و همان نادانها به حیات خود ادامه می دهند. خداوند همگی عارفان بزرگ را در تمامی زمانها در کنف رحمت بی منتهای خود قرار دهد. درود بر ارواح بلند یکایک آنان. 

نوشته شده در  چهارشنبه دوم بهمن ۱۳۸۷  توسط وحید عمرانی  | 


اسلایدر