درویشان

جناب قلیخان قفهرخی جدّ مادری بنده از پهلوانان نامی چهارمحال و بختیاری بوده اند و شغل ایشان تجارت و چوبداری بوده است. در قدیم چوبداران کسانی بوده اند که گله های عظیم اسب و گوسفند داشته و برای فروش آنها به مناطق دوردست می رفته اند و از آنجا نیز امتعه و کالاهایی را به دیار خود می آورده اند. این کار اگرچه پرمنفعت ولی در آن دوران بسیار مشکل و خطرناک بوده و تنها از عهده مردان جهاندیده و قدرتمند بر می آمده است. جناب حسینقلی فرخیان پدربزرگم ارجمندم نیز بیشتر جوانی خود را به همین کار پرداختند تا بعدها که باغدار گشته و در شهر موطن خود قفهرخ سابق (فرخشهر امروزی) ماندگار شدند. پدربزرگ تعریف کردند که پدرشان قلیخان قفهرخی روزی نقل کردند که در یکی از سفرها که برای بردن جلّاب و مال (گله بزرگ گوسفند و کالا) و فروش آنها به رامهرمز رفته بودند ، در بازگشت هنگامی که به منطقه بختیاری و در میان آن کوه های سر به فلک کشیده رسیدند ، در منزلی توقف نمودند. در آنجا با درویشی برخورد کردند که بر روی سنگ بزرگی نشسته و کشکول و تبرزین و دیگر لوازم درویشی را نیز روی زمین در کنارش قرار داده بوده تا به استراحت بپردازد. یک قوری کوچک نیز بر روی آتش نهاده بوده که به زعم جدّ بنده شاید گنجایش سه فنجان بیشتر چای را نداشته است. درویش آنها را به صرف چایی دعوت می کند. گفته بودند که ما نگاهی به قوری او کردیم و مردّد بودیم که چه بگوییم ، چون ظرفیت قوری او برای یکی از ما نیز که مردان ورزیده ای بودیم کافی نبود. در نهایت ، خجالت کشیدیم که روی درویش را زمین بیاندازیم و دعوتش را قبول کردیم.

درویش دو چایی به من داد و دو چایی هم به برادرم و همینطور به چند نفر دیگر و متعجب بودیم که چرا چایی این قوری کوچک تمام نمی شود! قافله ای که قبل از ما در آن منزل توقف کرده بودند نیز از آشنایان ما بودند و به ما گفتند که قبل از اینکه شما به اینجا برسید این درویش به ما نیز از همین قوری چای داده است و تعجب ما بیشتر شد. آنگاه جدّ ما یک کله قند فرد اعلی را به درویش تعارف کرده بوده و هر چه اصرار نموده بود ، درویش نپذیرفته و گفته بود : گل مولا ، در این منزل آنچه که لازم بود به ما رسیده و تا منزل دیگر هم خدا بزرگ است ، هر چه لازم باشد می رسد و برخاسته و تبرزین بر دوش به راه خود در میان کوه ها ادامه داده بود و آنها هرگز نفهمیدند که آن درویش چه کسی بود و حتی اجازه نداد تا نامش را بدانند. جریان دیگری که پدربزرگم عیناً به چشم دیده بودند و تعریف کردند چنین بود :

در آن مدت حدود بیست سالی که در مسجد سلیمان بودم ، هرازگاهی بادهای بسیار شدیدی وزیدن می گرفت که حتی سقف های فلزی و پلیت هایی که با پیچ و مهره به هم متصل شده بود را از روی خانه ها از جا می کند و با خود می برد. در یکی از آن روزهایی که فصل وزیدن چنین بادهایی در مسجد سلیمان بود و همه را به زحمت افتاده بودند ، درویشی به شهر وارد شد و آن طور که بعداً فهمیدیم از پاکستان باز می گشت. به میدان شهر که روبروی دکان قصابی ما بود آمد و در آنجا یک شمع روشن کرد و بر زمین نهاد. همه با تعجب نگاه می کردند و متحیر بودند که چگونه در این باد شدید که همه چیز را با خود می برد این شمع خاموش نمی شود. در پایان نیز خودش با فوتی آن شمع را خاموش کرد و رفت.

نوشته شده در  سه شنبه دوازدهم آذر ۱۳۸۷  توسط وحید عمرانی  | 


اسلایدر