
ابوالقاسم نصرآبادی:
ابوالقاسم نصر آبادی را گفتند از مشایخ گذشته، آنچه ایشان را بود، تو را هیچ چیز هست؟ گفت درد نایافت آن هست.
خواجه عبدالله انصاری:
پیری از دنیا می رفت؛ او را گفتند چه آرزو داری؟ گفت پیش از آنکه بروم، ذرّه ای معرفت.
بهاء ولد:
سوال کردند که معرفت چیست و محبت چگونه است؟ گفت اگر نمی شناسی، با تو چه گویم؟ و اگر می شناسی، با تو چه گویم؟
عین القضات همدانی:
آفتاب را به چراغ نتوان شناخت. آفتاب را هم به آفتاب شاید شناخت.
حاتم اصم:
اگر وزن کنید کبر زاهدان روزگار ما را و علما و قرّای ایشان را، بسی زیادت آید از کبر امرا و ملوک.
ناشناس:
یک قدم از خود فراتر نه تا شادی ها بینی.
ابوالحسن خرقانی:
از شیخ پرسیدند که تو خدای را کجا دیدی؟ گفت آنجا که خویشتن ندیدم.
فضیل عیاض:
بسا مرد که در کعبه رود، و پلید بیرون آید.
ابوسعید ابوالخیر:
از شیخ پرسیدند صوفی ای چیست؟ گفت آنچه در سر داری بنهی و آنچه در کف داری بدهی و از آنچه بر تو آید نجهی.
علی هجویری:
بندگی کردن کاری آسان است، اما بنده بودن کاری عظیم است. هفتصد هزار سال ابلیس مهجور بندگی کرد و یک دم بنده نتوانست بود.
بایزید بسطامی:
بایزید یک شوریده ای را دید که می گفت الهی! در من نگر. شیخ گفت از سر غیرت و غلبۀ وجد، که نیکو سر و رویی داری که در تو نگرد؟! گفت ای شیخ! آن نظر از برای آن می خواهم تا سر و رویم نیکو شود.
شبلی:
شبلی را گفتند کار تو با حسین منصور حلاج چگونه بود؟ گفت ما هر دو از سر یک تنور رفتیم؛ الا آنکه نام او عاقل بود، به نام عاقلی سر در نهاد و من به اسم دیوانگی بجستم.